پنجره شکسته در دهۀ 80 میلادی در نیویورک باجگیری در ایستگاهه | شاقول اندیشه
پنجره شکسته در دهۀ 80 میلادی در نیویورک باجگیری در ایستگاهها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط، رایج بود و سیستم مترو ٢٠٠ میلیون دلار در سال از این بابت ضرر میکرد. مردم از روی نردهها به داخل ایستگاه میپریدند و یا ماشینها را از قصد خراب میکردند و یکباره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل سرازیر میشد. اما آنچه که بیش از همه به چشم میخورد، گِرَفیتی (Graffiti) بود. (گرفیتی نقشها و عبارات عجیب و درهمی است که بر روی دیوار، نقاشی و یا نوشته میشود.) هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بیقاعده، چهرهای زشت و عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. اینگونه بود وضعیت نیویورک، شهری که موجودیتش در چنگال جرم و جنایت فشرده میشد. با آغاز دهه 90 به ناگاه وضعیت گویی به یک نقطه عطف برخورد کرد. سیر نزولی آغاز گردید. قتل و جنایت به میزان ٧٠ درصد و جرائم کوچکتر مانند دزدی و غیره ۵٠ درصد کاهش یافت. کاهش جرائم و خشونت، ناگهانی و به سرعت اتفاق افتاد، درست مثل یک اپیدمی. بنابراین باید توضیح دیگری برای این وضعیت پیدا میشد؛ این توضیح دیگر چیزی نبود مگر تئوری «پنجرۀ شکسته». تئوری پنجرۀ شکسته، محصول فکری دو جرمشناس آمریکائی بود به اسامی «جمس ویلسون» و «جورج کلینگ». این دو استدلال میکردند که جرم، نتیجۀ یک نابسامانی است. اگر پنجرهای شکسته باشد و مرمت نشود آن کس که تمایل به شکستن قانون و هنجارهای اجتماعی را دارد با مشاهده بیتفاوتی جامعه نسبت به این امر، دست به شکستن شیشه دیگری میزند. دیری نمیپاید که شیشههای بیشتری شکسته میشود و این احساس هرج و مرج از خیابان به خیابان و از محلهای به محله دیگر میرود و با خود پیامی را به همراه دارد از این قرار که: هر کاری را که بخواهید مجازید انجام دهید، بدون آنکه کسی مزاحم شما شود. در میان تمامی مصائب اجتماعی که گریبان نیویورک را گرفته بود، ویلسون و کلینگ دست روی باجخواهیهای کوچک در ایستگاههای مترو، نقاشیهای گرفیتی و نیز فرار از پرداخت پول بلیط گذاشتند. آنها استدلال میکردند که این جرائم کوچک، علامت و پیامی را به جامعه میدهد که ارتکاب جرم آزاد است، هر چند که خود این جرائم کوچک باشند. حالا وقت آن بود که این تئوری در مرحله عمل به آزمایش گذاشته شود. دیوید گان به مدیریت سیستم مترو گمارده شد. او معتقد بود: باید جلوی گرفیتی که سمبل از هم پاشیده شدن سیستم است، به هر بهائی گرفت. بدون برنده شدن در جنگ با گرفیتی تمام تغییرات فیزیکی که شما انجام میدهید، محکوم به نابودی است. قطار جدیدی میگذارید اما بیش از یک روز نمیپاید که رنگ و نقاشی و خطهای عجیب بر روی آن نمایان میشود. گان در قلب محلۀ خطرناک هارلم یک کارگاه بزرگ تعمیر و نقاشی واگن برپا کرد. بعد دستور میداد شبانه واگن را رنگ بزنند و صبح زود روی خط قرار دهند. در حالیکه گان در بخش ترانزیت نیویورک همه چیز را زیر نظر گرفته، ویلیام برتون به سمت ریاست پلیس متروی نیویورک برگزیده شد. برتون نیز از طرفداران تئوری «پنجرۀ شکسته» بود و به آن ایمانی راسخ داشت. در این زمان ١٧٠٫٠٠٠ نفر در روز به نحوی از پرداخت پول بلیط میگریختند. در حالیکه جرائم و مشکلات دیگر در داخل و اطراف ایستگاههای مترو در جریان بود، برتون به مقابله با مسألۀ کوچک و جزئی پرداخت: بهاء بلیط و جلوگیری از فرار مردم از این مسئله کمبها. در بدترین ایستگاهها تعداد مأمورانش را چند برابر کرد. اداره پلیس را به ایستگاههای مترو منتقل کرد. ماشینهای سیار پلیس در ایستگاهها گذاشت. به محض اینکه تخلفی مشاهده میشد، فرد را دستگیر میکردند و به سالن ورودی میآوردند. هدف برتون ارسال یک پیام به جامعه بود که پلیس در این مبارزه جدی و مصمم است. همانجا انگشتنگاری انجام و سوابق شخص بیرون کشیده میشد. از هر ٢٠ نفر، یک نفر اسلحه غیر مجاز با خود حمل میکرد که پرونده خود را سنگینتر میکرد. هر بازداشت ممکن بود به کشف چاقو و اسلحه و بعضاً قاتلی فراری منجر شود. مجرمین بزرگ به سرعت دریافتند که با این جرم کوچک ممکن است خود را به دردسر بزرگتری بیاندازند. اسلحهها در خانه گذاشته شد و افراد شرّ نیز دست و پای خود را در ایستگاههای مترو جمع کردند. کمترین خطائی میتوانست دردسر بزرگی در پی داشته باشد. ایدۀ گان و برتون با استفاده از نظریۀ پنجرۀ شکسته این بود که بیتوجهی به جرائم کوچک پیامی است به جنایتکاران و مجرمین بزرگتری که: جامعه از هم گسیخته است و بالعکس مقابله با این جرائم کوچک به این معنی بود که اگر پلیس تحمل این حرکات را نداشته باشد پس طبیعتاً با جرائم بزرگتر، برخورد شدیدتر و جدیتری خواهد داشت.