Get Mystery Box with random crypto!

•❥•-------------• •------------•❥ • رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان | رمـــــان 📖

•❥•-------------• •------------•❥ •
رمان شهــ*ـــوت بی‌پایان
به‌قلم : سوگندツ
مخاطب :فقط بزرگسالان
•❥•-------------• •------------•❥•
#پارت_30

_ رسیدیم .
با صدای رائول از فکر بیرون اومدم و از شیشه نگاهی به بیرون انداختم .
درست مقابل یه عمارت بزرگ و شیک بودیم حتی بزرگ تر و شیک تر از عمارت رائول !
_ نمیخوای پیاده شی مایا !؟
با حرف رائول به خودم اومدم و در ماشین رو باز کردم .
دیوید با لبخند به سمتم اومد و رائول هم ریموت رو به نگهبانی که جلومون ایستاده بود داد تا ماشینو پارک کنه .
از ظاهر عمارت و ماشین هایی که پشت سرمون بودن مشخص بود این مهمونی مخصوص آدم های ثروتمند و با کلاسه !
چشمم از دیدن عمارتی که روبه روم بود سیر نشده بود که رائول به سمت منو دیوید اومد و گفت :
_بریم
قبل از این که حرکت کنیم رائول بازوش رو به سمتم گرفت با لحن محکمی گفت :
_ از بازوم بگیر .
با تردید دستمو دور بازوری رائول حلقه کردم و به سمت در ورودی عمارت حرکت کردیم .
هم قدم با رائول حرکت میکردم و از گرمایی که به وجودم تزریق میکرد تپش قلبم نامنظم شده بود !
سرمو پایین انداخته بودم و نگاهم روی سنگ فرش هایی که به سمت عمارت می رفت بود که رائول گفت :
_ هرکسی خواست باهات آشنا شه خودتو آنجلا مِکر معرفی میکنی .
زیر لب باشه ای گفتم که دیوید گفت :
+ اسم من و رائول هم توی این ماموریت مکث و توماس هستش، این دوتا اسم به هیچ وجه فراموش نکن و هرگز ما رو به اسم اصلیمون صدا نکن .
از حرف های دیوید و رائول کمی استرس گرفته بودم که رائول بهم خیره شد و با لحن اطمینان بخشی گفت :
_ از هیچی نترس من اینجا مراقبتم .
از حرفش کمی آرامش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم .
بخاطر خانواده امم که شده بود باید از پس این ماموریت برمیومدم ‌.
با رسیدن به عمارت چندتا خدمتکار بهمون خوش آمد گفتن و به سمت سالن پذیرایی راهنماییمون کردن .
رائول و دیوید که انگار همه رو میشناختن با اکثر مهمونا سلام و احوال پرسی می کردن ...
با لبخند ساختگی کنار رائول قدم برمیداشتم و نگاه همه روی من ثابت شده بود !
با اشاره‌ی دیوید به یکی از میزهای خالی به سمتش رفتیم و نشستیم .
خیلی دلم میخواست کریستینا رو ببینم و از طرفی هم بابت دیدنش استرس داشتم .

『 @shahvate_bipayan ‌‌』