به مردی که بچهاش رو توی رحمم نگه میداشتم، با اضطراب خیره شدم | شیطان مونث
به مردی که بچهاش رو توی رحمم نگه میداشتم، با اضطراب خیره شدم.
یک قدم بهم نزدیک شد و خیره شکم بزرگم شد.
- ۷ ماهته؟
- آره.
- بچه اذیتت میکنه شیدا؟
با چشمهای نافذش بهم خیره بود و تپش قلبم بالا رفت.
هیچ وقت فکر نمیکردم رحمم رو برای پول به کسی اجاره بدم.
- خیلی لگد میزنه، فقط همین.
با حس لمس دستش روی شکمم، قلبم ریخت.
- پس ۲ ماه دیگه از این عمارت میری.
- اره...
کیاوش با جدیت بهم خیره شد.
- اگه پولتو ندم چی؟ چی کار میکنی؟
با شنیدن حرفش چشمهام گرد شد.
- یعنی چی؟ من من... به پولش نیاز دارم. مجانی که یک بچه رو تو شکمم تحمل نمیکنم!
سرمو بالا گرفت.
- وقتی حرف میزنم بهم نگاه کن.
- یکم میشه ازم فاصله بگیرید، ممکنه سارا خانم سر برسه. درست نیست منو شما رو کنار هم ببینه.
- چون زنمه؟ مگه دارم چی کارت میکنم؟
و بعد صورتم رو نوازش کرد که قلبم محکم تر کوبید.
- سارا خانم حساسه، همینطوری از من متنفره که بچهی شما تو شکم منه.
- چون نازاست، حسودی میکنه.
و موهام رو پشت گوشم انداخت.
- گفتم منو ببین شیدا! چرا میترسی؟ مگه نامحرمم؟
دستش رو روی شکمم کشید که همون لحظه لگد زدنش رو حس کردم.
یک لحظه با ذوق گفتم: وای دیدید؟ لگد زد!
و بعد از شرم سرخ شدم و لبم رو گاز گرفتم. لبخند کمرنگی زد.
- دیدم. قشنگ بود، ولی حیف از روی لباس، خوب دیده نشد.
با شنیدن حرفش از خجالت آب شدم.
- از این بیشتر هم لگد میزنه؟
- آره وقتی مضطرب یا هیجانی میشم، میفهمه، لگدهاش بیشتر میشه.
- که مضطرب بشی؟ چطور میشه؟
می خواستم جواب بدم که یه دفعه لباشو روی لبام گذاشت و آروم بوسید که قلبم از جا کنده شد و پاهام سست.
همون لحظه لگد زدنهاش قویتر شد...
کیاوش ازم جدا شد ولی بوسهی آخرش محکمتر بود و به کمرم چنگ زد، بعد با پوزخند گفت:
- الحق که پسر خودمه...
رمان بزرگسال و مهیج آیین دلبر
https://t.me/joinchat/_0-cv27QRGY4YWI0
#بزرگسال #رازآلود #هیجانی #عاشقانه