Get Mystery Box with random crypto!

#part_3 توتاریکی انباری چشماشو میدیدم که ازخشم برق میزد. در | شیطان مونث

#part_3

توتاریکی انباری چشماشو میدیدم که ازخشم برق میزد.
دردش چی بود؟
این اداها چی بود درمیاورد؟
وحشت ازاینکه کسی ببینه یا بفهمه که اینجاییم داشت منو روانی میکرد.
دیگه نتونستم مقاومت کنم و اشکام رو صورتم ریختن.
_فرزاد توروجون مامانت
نکن. میفهمی من خالتم؟
بوسی رو چونم نشوند که به خودم لرزیدم
خمار زیر گوشم لب زد:
-یا میری مراسم و بهم میزنی یا من میدونم و تو.
باوحشت سری به نفی تکون دادم.
دستم رو بالا بردم تا سیلی محکمی توی گوشش بزنم.
من رو به چه حقی بوسیده بود؟
دستم رو روی هوا گرفت.
_چی داری میگی فرزاد؟این بچه بازیا چیه؟!ولم کن!
ازاینهمه بی شرمیش خجالت میکشیدم.
باخوردن دستش به باس.ن.م پریدم هوا
و ملتمس و باصدای آرومی لب زدم:
-خجالت بکش. ولم کن عوضی!
بی توجه بیشتر خم شد سمتم و دستش رو بند پشتم کرد و تو دستش فشارداد.
حس میکردم فشارم افتاده نای سرپاوایستادن نداشتم.
باورم نمیشد این بچه ی خواهرمه که داره دستمالیم میکنه و من قادر به انجام کاری نیستم.
https://t.me/joinchat/jE0U4VCOa7I4ZTc0
https://t.me/joinchat/jE0U4VCOa7I4ZTc0

خلاصه: صحرا دختری که به اجبار باید تن بده به خ‌استه های مردی زورگو و خشن... مردی که نه رحم داره و نه انسانیت ولی با دیدن صحرا و اون اتفاق نحس ...