Get Mystery Box with random crypto!

سیمیاگری #جستار_فلسفی_۶۶ فلسفه و «قصه‌اندیشی» همه‌ی ما مش | سیمیاگری

سیمیاگری
#جستار_فلسفی_۶۶

فلسفه و «قصه‌اندیشی»

همه‌ی ما مشتاقِ «فلسفه» و «قصه‌» هستیم. این میل و اشتیاق طوری در سرشت ما حک شده که به آن توجه نمی‌کنیم و آن را نمی‌بینیم؛ چون حتی دیدنِ ظاهر خودمان، چه توی خواب و چه بیداری، همیشه دشوار بوده و بدون آینه و آب، غیرممکن.

از یک لحاظ، می‌توانیم متون فلسفه‌ را به دو قسمت تقسیم کنیم: دسته‌ اول؛ فلسفه‌هایی که ساختمان‌ عقلانی باشکوهی ساخته‌اند، اما نمی‌فهمیم‌شان و بدتر مغزمان را گُنگ و کرخت می‌کنند و شاید گمراه‌‌‌تر هم بشویم و ذهن‌مان را به تلاطمِ جهالت بیش‌تری گره بزنند.دسته‌ی دوم فلسفه‌هایی که «درداشتیاق» ما را روایت می‌کنند، و به همین دلیل نه تنها کم‌کم شروع می‌کنیم بفهمیم‌‌شان بلکه حتی می‌توانیم تا عمق متن‌ِ آن‌ها‌ پیش برویم و روح نویسنده‌شان را لمس کنیم. این دسته از فیلسوفان، پشت نقاب زبان مُرده و الفاظ سنگین قایم نشده‌اند و بی‌تکلف، قصه‌‌ی سفرِ فکر‌ی‌ و تجربه‌‌ی شخصی‌شان را از زندگی روایت می‌کنند؛ و از ماجرایِ‌ مرارتی می‌گویند که برای ساختن فلسفه‌شان کشیده‌اند، طبیعی‌ است که این ماجرا به تاریخ و روح عصری که در آن زیسته‌اند گره می‌خورد و ما آن‌ها را بهتر می‌فهمیم و درک می‌کنیم.

مادربزرگ‌ام همیشه از زندگی‌اش شاکی بود و حتی بعد از سکته‌ی‌ مغزی، سال‌ها مقابل مرگ مقاومت کرد، قبل از این که قدرت تکلم‌اش را از دست بدهد، مدام‌ می‌‌پرسید: «وقتی بمیرم برام خوب گریه می‌کنید؟» بیش‌تر از خودِ مرگ، نگرانِ مراسم‌‌ سوگواری‌اش بود و در واقع، گریه‌‌ی ما را برای «زندگیِ نزیسته»اش، می‌خواست. او هم مثل همه‌ی ما دلباخته‌ی زیباییِ ثبات، جذابیتِ ‌کمال و پختگی‌ بود، آن‌چه که می‌خواهیم و نداریم. دوست داریم طوری فرزانه و دانا بشویم که از تنشِ این بودنِ معلق میان زندگی و مرگ رها شویم و مجهز به نیروی حکمت، پر از آرامش و عشق، برویم یک گوشه بنشینیم اما این وقتی تحقق پیدامی‌کند که قصه‌ی رنج و تجربه‌ی خودمان را از هستی به گوش دیگران رسانده باشیم. تفکر و باورها، اشتباهات، احساس گناه و اتفاقات خوب و سرنوشت‌ساز و تجربه‌های تلخ و کمرشکن زندگی‌ و در یک کلام «درون ما» اکر در قالب قصه، به روایت دربیاید؛ می‌شود: «زندگیِ زیسته‌‌»ی ما. قصه‌ای که چون مادربزرگم آن را نداشت، به مرگ معترض و مقاوم بود.

زندگی با تمام کج و ناراستی‌ها و تناقض‌هایش وقتی به قالب «قصه» می‌نشنید؛ «زیستنی و شنیدنی» می‌شود. درون متون فلسفی، علمی، فیلم‌ها و رمان‌ها و در زندگی واقعی با کسی همراه و همدل می‌شویم و درک‌اش می‌کنیم که قصه‌اش را برای‌مان روایت کند، دراین‌صورت حتی اگر قاتل و جنایت‌کار و خطاکار هم باشد، دوست نداریم در تعقیب‌وگریزها، گیرِ پلیس بیفتد. ما بدون «قصه» نمی‌توانیم با هم ارتباط برقرار کنیم، توی شلوغی مترو و ازدحام خیابان، مشتاق خبردار شدن از قصه‌ی یکدیگر به چشم هم خیره می‌شویم. و ساعت‌ها وقت صرف می‌کنیم سر از زندگی خصوصی افراد مشهور دربیاوریم چون در لابه‌لای سطور زندگیِ دیگران دنبال خودمان می‌گردیم و حین این گشت‌وگذار، در حال اندیشیدن هستیم! و از بچه‌گی هم یاد گرفته‌ایم کوچک‌ترین اتفاق‌های روزمره را در قالب قصه روایت‌ کنیم، چون می‌دانیم در غیر این‌صورت، دیگران به ما گوش نمی‌دهند.

در قالبِ قصه اندیشیدن، فلسفه‌ی ما را در مواجهه با زندگی می‌سازد. تجربه‌های آغشته به غمِ نابِ هستی و زندگی، وجود ما را از دوگانگی‌ها پر کرده‌اند: «زندگی و مرگ‌آگاهی»، «ترس و شجاعت»، «آشفتگی و امنیت»، «خشم و آرامش» و ... همه دنبال رهایی از این کشمکش هستیم که سر بزنگاه‌ها با غلبه‌ی تاریکی‌ وجودمان، سرنوشت‌مان را رقم می‌زند؛ نیمه‌ی تاریک‌ ما قوی‌تر است چون مدام از آن سَم می‌جوشد و داشته‌های نیک را هم آلوده می‌کند و این «قصه» است که از آن، سم‌زدایی می‌کند.

بنابراین “فلسفه”_به طریقی که من از سبک ویتگنشتاین الهام گرفته‌ام_یعنی: «تحقیق فلسفی روی تاریخِ یک شکل زندگی از زبان و تفکر» که حالتی خاص از یک هستی و وجودِ بیکران می‌سازد. این حالت خاص با روایتِ قصه‌ی افرادی که هر کدام درون آن، سرگذشتی را می‌گذرانند، تشخص پیدا می‌کند و به گوش دیگران می‌رسد. به همین دلیل، هر کس بتواند قصه خودش را روایت کند، موقع مرگ رضایتمندی دارد چون احساس می‌کند این شکل و حالت از هستی و تاریخ را واقعا زیسته‌ است!

۱۸ خرداد ۱۴۰۰
@simiagari

https://bit.ly/3x35GNE