آیا میتوانیم از «فلسفه» انتظار داشته باشیم که برایمان قانون و قاعدهی کلی تعیین کند و “جدا از”زمینههای فرهنگی و تاریخی، دربارهی مهمترین امور و چیزها حرف بزند و ما را به یقینی برساند که بتوانیم از رهگذر آن، به نگاه فلسفی خودمان برسیم؟
جواب سوال وقتی پیچیده میشود که بدانیم ما پیشاپیش درون یک «زبان» قرار گرفتهایم، درون زبانی که سنت، فرهنگ و تاریخ خاص ماست و به تناسب قرار گرفتن درون آن، چیزها را میفهمیم.
زبان حتی وسیلهای نیست که به عنوان کاربر، آن را به کار ببریم بلکه از قبل درون آن هستیم و نمیتوانیم جهان بیرون و هستی را، خارج از این زبان و فرهنگی که درون آن قرار داریم، توصیف کنیم!
پس اگر در عمق چنین محدودیتِ تاریخیای پرتاب شدهایم و به این خودآگاهی رسیدهایم که فقط بر اساس مقولات زبانی و تاریخی مربوط به زمان خودمان میتوانیم بیاندیشیم نباید خیال کنیم میتوانیم با یکسری قواعد فلسفی در هرزمانی و مکانی، درمورد هر چیزی، بیاندیشیم!
و نیز اگر تجربههای ما مستقل از زبان به دست نمیآیند، بنابراین ما باورهایمان را در باب موضوعهای مختلف و امور مهم، برگرفتهایم و خودمان آنها را به دست نیاورده و نساختهایم!
خیلی ساده مثل یک لوح سفید نقشپذیر به یک دورهی خاص تاریخی پرتاب میشویم، و چند روایت مسلطِ دوره هست که؛ پیشاپیش، به نگاه ما نسبت به زندگی و جهان، شکل و جهت میدهد. روندهای قوی و پرزوری که به صورت چند روایت مسلط از مدتها قبل از ما شروع شدهاند و به تلقی ما از «انسانیت»، «هستی»، «جهان»، «اخلاق»، «معرفت»،«زندگی» و «مرگ»، خط و ربط میدهند و همواره روی ذهن و زبان ما مسلط و سوارند و پیشفرضهای ما را میسازند. و حتی ما در حالتی مسخگونه و ناخودآگاه، آنها را بدون چونوچرا و وارسی، «درست» میدانیم!
با این وجود و با آگاهی از اسارت در عمق چنین شرایط مسلط زبانی، باز میتوانیم دنبال نگاه مستقل فلسفی خودمان باشیم؟
در واقع بهترست بپرسیم، آیا باید تسلیم شکل زندگیداده شده باشیم و آن را به عنوان حالت وجودیِ جبری بپذیریم و تلاش کنیم هر چند از منظر روایتی کهنه، تاریخْگذشته، اما مسلط، به طریقی، جهان را مهآلود و گنگ تجربه کنیم؟ یا میتوانیم با جدا شدن از شرایطِ سلطهیافته، به نگاه تازه و مستقل فلسفی خودمان برسیم؟
آیا واقعا تغییر حالت وجودی برای ما امکان پذیر است؟