سیمیاگری #جستار_فلسفی_۷۶ «واقعیت چیست؟ و چه چیزهایی واقعا و | سیمیاگری
سیمیاگری #جستار_فلسفی_۷۶
«واقعیت چیست؟ و چه چیزهایی واقعا وجود دارند؟ (۱) #فلسفه_و_زندگی
پرسش از «واقعیت» هم یکی از مسائل بنیادین و همیشگیِ فلسفهی رسمی بوده و هم پرسشی عُرفی!شاید چون از وقتی چشم باز میکنیم، مهمترین و گاه اولین پرسش فلسفیمان همین است: «چه چیزهایی واقعا وجود دارند؟» معمولا بدون فهمدقیق «مفهومِ واقعیت»، به عالَم فلسفه راه پیدا نمیکنیم و به احتمال زیاد در مسیر و وادیِ هر نوع شناختی، راه اصلی را گم میکنیم و سر از بیراههها درمیآوریم و چه بسا ذوق و اشتیاقمان نسبت به «دانایی» کور شود و بمیرد.
به نظرم یک فیلسوف ِاصیل قبل از هرچیز، منظورش را از «واقعیت» کامل و روشن، توضیح میدهد. بعضی از فیلسوفان تحلیلی، این کار را انجام دادهاند اما قبل از این که ادامهی یادداشت را بخوانید، لطفا چندثانیه درنگ کنید و به این سوال، جواب دهید: «معیارِ خود شما برای واقعی دانستن چیزها چیست؟»
این پرسش طوری است که معمولا مخاطب یا آن را خیلی سهل میگیرد و در جواب میگوید: «پرسیدن ندارد، معلوم است واقعی چیست و با دو دست به اطرافش اشاره میکند.» یا سوال را دشوار میداند؛ تاجایی که ممکن است در جواب بگوید: «هیچ کس هرگز نمیتواند بفهمد ملاک واقعیت داشتن چیست و چه چیزهایی واقعا در جهان وجود دارند.» خوب اگر این پرسش، ویژگیِ سهل و دشوار را باهم نداشت، از پایهایترین مسائل فلسفه هم نبود.
بعضی هم، که در بینشان متفکران مشهور به چشم میخورند، میگویند: «واقعیت داشتن مساوی است با مادی بودن.» اما همین «واقعیتِ مادیِ» آنها را، افلاطونِ مشهور، قرنها قبل، «شبح و سایه»ی فانیِ موجودات نامیرا و اصیلِ جهانی برتر دانسته است!
بعضی هم برای جواب دادن به پرسش، تامل بیشتری میکنند و یکدفعه میپرسند: «ما از چه طریقی سمت واقعیت میرویم؟» فیلسوفان تا قبل از کانت، مستقیم سراغ خود «واقعیت» میرفتند و اغلب هم با ادعای خدایی و دانای کل بودن، خودشان را بیرون از آن فرض میکردند و مدعی شناختن همهی آن بودند. تا بالاخره کانت نشان داد که ما با واسطهی «ذهن» به «واقعیت» میرسیم، بنابراین متفکران متوجه شدند باید یک قدم عقب برگردند، اول “ذهن” را بشناسند و کشف کنند چه امکاناتی دارد، تا تازه بتوانند بگویند چهطور میتوانیم «واقعیت» را بشناسیم، و بعد از آن و بالاخره «فیلسوفان تحلیل زبانی» باز قدم دیگری سمت ریشه و سرآغاز ماجرا برداشتند و نشان دادند که ما از «ذهن» هم از کانالِ «زبان» باخبریم، بنابراین باید از طریق فهم و شناختِ امکانات و سرشت «زبان» سمت “ذهن” و سپس “واقعیت” برویم!
از همین رو، فیلسوفان مشهور فلسفه تحلیلی مثل جانسرل، «واقعیت» را به دو دسته تقسیم میکنند:
«واقعیت ِطبیعی»: همان واقعیتهای مادی مستقلیاند که قبل از ما بودهاند و بعد از ما هم، خواهند بود؛ مثل: کوهِ دماوند، عقاب، رودخانه و…
«واقعیتِ نهادی»: واقعیتهایی که نیستند اما آنها را تخیل میکنیم و قرار میگذاریم «واقعیتِ موجود» فرضشان کنیم. اما همین ابتدا، این دسته دوم را از “واقعیتهای ساختگی مادی” که ما به وجود آوردهایم جدا کنیم، اشیا و آثاری که قبل از ما نبودهاند اما به دست ما، به جرگهی واقعیتهای مستقل پیوستهاند و بعد از ما هم میمانند، مثل: میز، کفش، اتومبیل، بناها و…
حالا موضوع کمی روشن میشود، ما تقریبا دربارهی وجود واقعیتهای مادیِ طبیعی و یا ساختگی، شک نداریم و با همین بضاعت حواس از وجودشان مطمئنایم. این که در ذات خود چه هستند و چهطور بر ما پدیدار میشوند بحث دیگری است اما درهرحال، واقعیتِ موجودند. بنابراین از این که بگذریم تازه به موضوع اصلی میرسیم، به: “واقعیتهای نهادی” واقعیتهایی که نیستند؛ اما ما بنیان زندگیمان را با «تخیل وجود آنها» جهت میدهیم و میسازیم!
هراری در کتاب «انسان خردمند» بر اساس همین دستهبندی فیلسوفان تحلیلی، واقعیتها را تقسیم میکند و دربارهی نقش بنیادین «تخیل» در تاریخ بشر بحث مفصلی دارد. استاد ملکیان هم نقدی سلیس و شنیدنی روی این موضوع دارند، لینک سخنرانی را همینجا به اشتراک میگذارم که اگر تمایل داشتید، بشنوید.