Get Mystery Box with random crypto!

مرگ بهار :: سهیل کریمی ۳۱ اردی‌بهشت ۱۴۰۱ اواخر اردی‌بهشت ۹۳، | سهيل كريمى

مرگ بهار
:: سهیل کریمی
۳۱ اردی‌بهشت ۱۴۰۱

اواخر اردی‌بهشت ۹۳، درگیر پروژه‌ی مستند «مذاکره» بودم. دم دمای صبح ۳۱ اردی‌بهشت از اتریش برگشتم و دو رکعت نماز به کمرم زدم و گوشی رو خاموش نگه‌داشته و تا ظهر خوابیدم. هم مسافت حدوداً پنج ساعته وین تا تهران و هم چندین روز کار و کم‌خوابی سفر، خیلی خسته‌م کرده بود. گوشی رو که روشن کردم سیل پیامک‌ها و هُش‌دارهای وی‌چت و وایبر و واتس‌اپ و اینستاگرام سرازیر شد. فرصت نکردم همه رو ببینم. لیلا تو سفرهای قبلی به عنوان نویسنده و دست‌یار کارگردان هم‌راهی‌م می‌کرد ولی تو این سفر علی‌رغم این‌که ویزاش رو هم گرفته بودم به خاطر کارهای نشریه‌شون نتونست بیاد و موند خونه‌ی باباش. از وین به‌ش پیغام دادم که دارم بر می‌گردم و اگه سالم و زنده برسم احتمالاً تا ظهر خواهم خوابید. اون هم چون می‌دونست خیلی خسته‌م با خط خونه هم تماس نگرفته بود. زنگ زدم به‌ش و از اوضاع و احوال جویا شدم. گفت شام برم خونه‌ی باباش و شب با هم برگردیم خونه. یه چیزکی به عنوان ناهار خوردم و یه دوش ساده گرفتم و بار و بندیل فیلم‌سازی رو بار زدم به آژانسی که گرفته بودم و راهی دفتر شدم. تازه تو دفتر جاگیر شده بودم که این‌بار لیلا به‌م زنگ زد. هم می‌خواست چیزی بگه و هم ملاحظه می‌کرد و نمی‌گفت. به‌م گفت: «از رفقا کسی به‌ت زنگ نزده؟»
تعجب کردم. گفتم: «نه. احتمالاً فکر کردند هنوز تو سفرم. چه‌طور مگه؟» که پِقی زد زیر گریه. دل‌م هُرّی ریخت. از این‌ور داد می‌زدم چی شده لیلا؟ از اون‌ور گریه نمی‌ذاشت اون درست صحبت کنه. آخرش گفت: «آقای نمازی سهیل. آقای نمازی مُرد!»
گیج شده بودم. با وجودی که یه آقای نمازی بیش‌تر نداشتیم ازش پرسیدم: «چی؟ آقای نمازی کیه؟ چی داری می‌گی؟» ولی من می‌دونستم آقای نمازی کیه و کدوم آقای نمازی. فقط نمی‌خواستم آقای نمازی خودم باشه. اصلاً نمی‌خواستم لیلا توضیح بیش‌تری بده. می‌خواستم به یک دقیقه‌ی قبل برگردم و لیلا به‌م زنگ نزده باشه و اگه زنگ زد گوشی رو بر ندارم. فکرهای عجیب و غریبی به مغزم هجوم آورده بود. اصلاً لیلا از کجا باید می‌دونست آقای نمازی چی شده؟ چرا لیلا خبر داشت و من خبر نداشتم. با مصیبت خودم رو کنترل کردم. گلوم از فشار نمی‌ذاشت کلمات رو درست ادا کنم. گریه‌ی لیلا هم اون‌ور تموم نمی‌شد. بالاخره تونستم ازش بپرسم که قضیه چیه.
تو دفتر داشتم از این اتاق به اون اتاق می‌رفتم و آروم و قرار نداشتم. لیلا هم اون‌ور گفت: «عهدیه عروس آقای نمازی الآن تو تسنیم هوار می‌کشیده و ضجه می‌زده که هم‌کاراش متوجه می‌شند آقای نمازی پس از عمل کلیه فوت کرده...» دیگه نمی‌شنیدم لیلا چی می‌گه. فقط یادمه گفتم: «یا اباالفضل» و بعد نشستم. بی‌اختیار نشستم. درست مثل وقتی که غروب ۱۹ خرداد ۷۹ داشتم بر می‌گشتم خونه و از دور جمعیت رو دم در دیدم و سراسیمه خودم رو رسوندم به در حیاط که امیر اومد جلو و بغل‌م کرد و نذاشت برم تو. گفتم: «چی شده امیر؟» امیر که دو برابر من هیکل داشت همون‌طور تو بغل‌ش نگه‌م داشت و آورد تو کوچه بغلی. باز گفتم: «امیر! می‌گم چی شده؟» که این‌جا هم امیر زد زیر گریه و گفت: «عمو حسن مُرده!» و من گفتم «یا اباالفضل» و بی‌اختیار وسط کوچه نشستم. زانوهام یاری نکرد که بییستم و امیر زیر بغل‌م رو گرفت. امیر حتا یک بار هم بابام رو ندیده بود. ولی دورا دور به‌ش ابراز ارادت می‌کرد. ولی لیلا یکی دو بار آقای نمازی رو دیده بود. همیشه می‌گفت «آقای نمازی یه به علاوه‌ی خیلی بزرگه.» لیلا انرژی آدما و مثبت و منفی‌هاشون رو حس می‌کرد. از بچه‌گی این‌جوری بوده. و حالا بیش‌تر از قبل.
حالا تو دفتر تنها بودم. کسی پیش‌م نبود و کسی زیر بغل‌م رو نگرفت که بلندم کنه. همون‌جوری روی زمین موندم تا توضیحات لیلا تموم شد. همون‌طور که گریه می‌کرد گفتم قطع کنه تا از بچه‌ها موضوع رو جویا بشم. ممدرضا جواب نداد. به جمال زنگ زدم و مرگ حاجی رو تأیید کرد.
تا به بیمارستان بقیة الله برسم و خودم از چند و چون ماجرا با خبر بشم، به خودم دل‌داری می‌دادم که قضیه تکذیب بشه. ولی نشد. در آخرین روز اردی‌بهشت، آقای نمازی مُرد. و وقتی آقای نمازی مُرد برای من بهار هم مُرد.
آقای نمازی برای بر و بچه‌های رسانه و هنرمند همه چی بود. همیشه گفتم و باز هم می‌گم؛ آقای نمازی که رفت، جماعت گرگ صفت مثل هیولا به جون ماها افتادند. خیلی‌ها حیات آقای نمازی رو نمی‌خواستند ولی وانمود می‌کردند هم‌کارش‌اند. آقای نمازی که مُرد، بهار هم مُرد...


http://t.me/Sohail_Karimi