Get Mystery Box with random crypto!

باورم نمی شد که اینقدر با سواد باشد ولی زیاد حرف میزد آنقدر که | سروش صحت

باورم نمی شد که اینقدر با سواد باشد ولی زیاد حرف میزد آنقدر که دود از سرم بلند شد. آخر سر برای اینکه بحث را کوتاه کنم توی حرفش پریدم و پرسیدم"تو جدیدها کی را دوست دارید؟" فراستی غش غش خندید و گفت " ولمون کن بابا" من هم با خوشحالی ولش کردم... فراستی به چند نفر زنگ زد و با صدای بلند خندید، بعد کتابی درآورد ولی هنوز دو صفحه نخوانده خوابش برد، سه چهار ساعت خواب بود و با صدای بلند خرخر می کرد. حوصله ام سررفته بود، پخش ماشین را روشن کردم. سی دی تو پخش از این آهنگ های شش و هشت لس آنجلسی بود، فکر کردم الان فراستی بیدار شود بیچاره ام می کند، چون احتمالا فقط باخ و شوپن گوش می دهد یا سرودهای متعهدانه و پیام دار. پخش را خاموش کردم، فراستی بدون این که چشمش را باز کند گفت "چرا خاموش کردی؟" گفتم "می خواستم بیدار نشین" فراستی گفت "من خواب نبودم... چشم هام را بسته بودم" بعد خودش پخش را روشن کرد و صدایش را زیاد کرد. گفتم "ببخشید، این سی دی خودش تو ضبط بود" فراستی گفت "خیلی هم عالیه" و آن چنان رقص گردن ریز و ظریفی آمد که باورم نمی شد. گفتم "باریکلا" گفت "کجاشو دیدی؟" گفتم "فکر نمی کردم از این کارها هم بلد باشین" گفت "از کدوم کارها؟" بعد گفت بریم بندر؟" و آنچنان شانه ها را لرزاند که به زور توانستم چشم بردارم و جاده را نگاه کنم . خوب که پیچ و تابش را خورد دوباره تلفنش را درآورد و مشغول اس ام اس بازی شد. گفتم "آقای فراستی هیچ وقت نمی خواین فیلم بسازید؟" گفت "می شه به من بگی مسعود؟" گفتم "سعی خومو می کنم" لبخندی زد و گفت "نه، نمی خوام" پرسیدم "چرا؟" گفت "دوست ندارم کسی بهم بد و بیراه بگه" گفتم "پس چرا خودتون به همه بد و بیراه می گید؟" گفت "اونا هم فیلم نسازن تا بهشون چیزی نگم" گفتم "می ترسید؟" گفت "من از هیچی نمی ترسم" گفتم "مگه می شه؟" گفت "به جون هردوتا" گفتم "از مرگ هم نمی ترسید؟" فراستی گفت "اونو که اصلا" نگاهش کردم. به آن ریش بلند و عینک قطور و چشم های باهوش و شیطان و شکم قلمبه نگاه کردم و به نظرم آمد که راست می گوید. فراستی دوباره کتابش را درآورد و دوباره دو صفحه نخوانده خوابش برد و باز با صدای بلند مشغول خر و پف شد. از یزد که گذشتیم خسته شده بودم و مقابل یک قهوه خانه ایستادم که چای بخوریم، ماشینی که دنبال ما می آمد و بچه های تصویر و صدا داخل آن بودند هم ایستادند اما پیاده نشدند و گفتند آن ها زودتر می روند که جای خواب و استراحت امشب را در کرمان مهیا کنند و قرار شد ما خوش خوشک برویم و کرمان که رسیدیم با آن ها تماس بگیریم .. ما چایمان را خوردیم، کمی یللی تللی کردیم و راه افتادیم. حالا دیگر دور و برمان بافت و فضا کاملا کویری شده بود و چه کویر زیبایی. فراستی گفت "چه منظره ای داره این جا" گفتم "عالیه" گفت "زمین و آسمون چسبیدن به هم" گفتم "می خواین بندازیم تو یکی از این فرعی ها یه ذره تو کویر بریم جلو؟" گفت "نه" گفتم "دیگه معلوم نیست کی با همچین ماشینی این جا باشیم" فراستی گفت "راست می گی... برو..." حدود چهل دقیقه بعد در دل کویر گم شده بودیم و موبایل های مان هم حتی یک خط آنتن نمی داد. به همین سادگی و عین آب خوردن در جایی که آسمان و زمین به هم می رسیدند گم شدیم... گم گم گم.

*

فراستی گفت "یعنی چی گم شدیم؟" گفتم "یعنی نمی دونم از کدوم طرف باید بریم؟" گفت "از همون جایی که اومدی برگرد" گفتم "من الان بیست دقیقه است دارم بیرون جاده رانندگی می کنم" فراستی گفت "خب مگه جای چرخ ها نیست؟" گفتم "این جا همه اش شنه، یه باد کوچیک بیاد دیگه رد هیچی نمی مونه، وایسیم خودمون هم پنج دقیقه دیگه زیر شن گم می شیم" فراستی گفت "تو غلط کردی از جاده اومدی بیرون" گفتم "چرا این جوری حرف می زنید؟" گفت "الاغ، گم شدیم، تو کویر گم شدیم می فهمی یعنی چی؟" گفتم "خودتون گفتید برم" فراستی گفت "من گفتم یا تو؟" گفتم "من گفتم، شما هم گفتید برو" فراستی گفت "تقصیر تو نیست ، من دیوانه ام که با تو و امثال تو میام سفر" گفتم "امثال من کیه؟" گفت "چه می دونم، یه چیزی گفتم، برو سمت جنوب شرقی" پرسیدم "جنوب از جنوب شرقی؟" و لبخند زدم . فراستی بدون اینکه بخندد گفت "برو بی نمک" گفتم "کدوم طرف برم؟" کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دقیقا خلاف جهت ماشین را نشان داد، من هم رفتم ولی مطمئن نبودم آن جهتی که می روم جنوب است یا شرق است یا غرب و یا شمال و می دانستم که فراستی هم مطمئن نیست... کمی جلوتر دوباره ایستادم. فراستی گفت "چرا وایسادی؟" گفتم "من واینسادم، ماشین وایساد" گفت "یعنی چی؟" گفتم "یعنی خاموش شد" فراستی از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت "فیلم مون کردی؟" گفتم "نه والا... واقعا خاموش شد" بعد دوباره لبخند زدم و گفتم "عین فیلم ها، دیدین هروقت تو کویر گم می شن ماشین هم خاموش می شه؟" فراستی با پشت دست زد توی دهانم و گفت " تو کویر گم مون کردی حالا داری می خندی؟" گفتم "آقای فراستی