Get Mystery Box with random crypto!

احترام خودت را نگه دار' فراستی گفت 'ببخشید' و صورتم را بوسید. | سروش صحت

احترام خودت را نگه دار" فراستی گفت "ببخشید" و صورتم را بوسید.

*

سرتا پای فراستی غرق عرق شده بود و از بس زور زده بود داشت پس می افتاد، اما هل دادن فایده ای نداشت و ماشین روشن بشو نبود. فراستی که دیگر جانی در بدنش نمانده بود گفت "گم شو بیا پایین، بذار من بشینم تو هل بده" گفتم "باز که بی ادب شدین" گفت "ببخشید، دارم از خستگی می میرم... بیا پایین" گفتم "شما که گفتید رانندگی بلد نیستین" فراستی دستم را گرفت و به طرف بیرون کشید "بیا پایین ببینم..." هل دادن من هم بی فایده بود...
حالا هردو خسته، عرق کرده و بی جان روی شن ها افتاده بودیم و نفس نفس می زدیم. گفتم "چه آسمون قشنگی" فراستی گفت "لطفا خفه شو" چیزی نگفتم. فراستی گفت "آب داریم؟" بلند شدم و به طرف ماشین رفتم. دو تا بطری آب معدنی کوچک توی ماشین بود. یکی را گذاشتم توی کوله پشتی ام و آن یکی را با خودم آوردم. فراستی گفت "چندتا آب هست؟" گفتم "همین یکی بود" فراستی گفت "همین؟!!" یک لحظه می خواستم بگویم یکی دیگر هم هست ولی نگفتم و به جایش گفتم " آره متاسفانه" فراستی در آب معدنی را باز کرد، قبل از آن که بطری را به دهانش بچسباند گفتم "همه اش را نخوریدها" فراستی گفت "معلومه که همه اش را نمی خورم... اینقدر بی شعور نیستم " خیلی ناراحت شدم، چون فهمیدم که خودم چقدر حقیر و بی شعورم، می خواستم بگویم یک بطری دیگر آب هم هست ولی ترجیح دادم حقیر و بی شعور باشم تا این که زودتر از فراستی از تشنگی تلف شوم و بمیرم. فراستی دو قلپ کوچک خورد، بعد در بطری را بست و گفت "باید صرفه جویی کنیم" بعد گفت "پاشو راه بریم ببینیم دهی چیزی این دور و بر پیدا می کنیم، شاید جلوتر آنتن بده، این جوری همین جا دفن می شیم" گفتم "می خواین از هم جدا بشیم، هرکدوم از یه ور بریم؟" کمی نگاهم کرد و گفت " نه" نیم ساعت راه رفتیم ولی جایی که رسیده بودیم با جایی که از آن راه افتادیم هیچ فرقی نداشت.
فراستی گفت "وای... باورم نمی شه، راست راستی گم شدیم" گفتم "بهش فکر نکنید، پیدا می شیم..." بعد برای این که موضوع صحبت را عوض کنم گفتم "آقای فراستی شما هیچکاک را بیشتر دوست دارید یا برگمان را؟" فراستی ایستاد و خیره نگاهم کرد، پرسیدم "چیه؟" فراستی گفت "تو واقعا مخ ات تاب داره یا خودت را زدی به مشنگی؟" گفتم "چطور؟" گفت "بدبخت، داریم می میریم، تو می گی هیچکاک بهتره یا برگمان؟" گفتم "به نظر من الان معلوم می شه این حرف ها واقعا برامون مهمه یا حرف هامون از سر شکم سیریه" فراستی گفت "مرده شور تو و نظرت و هیچکاک و برگمان را با هم ببرن" گفتم "آقای فراستی الان دارید هم به من توهین می کنید هم به تاریخ سینما" فراستی گفت "گفتم که، هم مرده شور تو را ببرن هم مرده شور کل تاریخ سینما را" بعد یک قلپ آب خورد و به من هم گفت "آب بخور، آب بدن ات تموم نشه" خسته شده بودیم و راه رفتن سخت شده بود. فراستی گفت "چرا این سفر را اومدم؟... چرا این اشتباه را کردم؟... اون هم با تو... چرا وقتی گفتی بریم تو کویر گفتم بریم؟... چرا؟... آخه چرا؟..." گفتم "من هم نمی خواستم بیام، اشتباه کردم" فراستی گفت "یه ساعت دیگه شب می شه بیچاره می شیم" گفتم "ایشالا تا یه ساعت دیگه پیدا می شیم، نگاه کنید هنوز هم آسمون به زمین چسبیده، ببینید چقدر قشنگه" هنوز جمله ام تمام نشده بود که مشت فراستی خورد زیر چانه ام... دیگر کاسه صبرم لبریز شد و من هم با مشت کوبیدم توی صورت فراستی. فراستی طفلک آن چنان محکم خورد زمین که فکرش را هم نمی کردم. عین یک کیسه آرد که از بالای کامیون پایین بیفتد از دور و برش شن به آسمان رفت. ترسیدم ترکیده باشد، رفتم بالای سرش و گفتم "آقای فراستی خوبید؟" همان طور که روی زمین افتاده بود با لگد زد توی شکمم، من هم خودم را انداختم روی فراستی و اینقدر با مشت و لگد به سر و کله اش کوبیدم و کوبیدم که جفت مانداشتیم غش می کردیم. فراستی مدام می گفت "بسه... بسه رئیس... گوساله با توام می گم بسه... کشتی منو" ولی من تا از نفس نیفتادم زدم. بعد بی حال روی زمین ولو شدم، فراستی هم آن طرف تر افتاده بود. چند دقیقه ای هردو ساکت بودیم و فقط نفس نفس می زدیم. بعد فراستی گفت "مرتیکه پاشو برو اون بطری آب را بیار" به زور بلند شدم و بطری آب را که دو قلپ تهش مانده بود آوردم. فراستی یک قلپ خورد و بعد بطری را به طرف من گرفت. گفتم "آقای فراستی من واقعا معذرت می خوام" فراستی گفت "هنوز هم نمی خوای به من بگی مسعود؟" گفتم "نه... با آقای فراستی راحت ترم" فراستی گفت "باشه، هرجور راحتی"

****
شب شد. دیگر راه رفتن فایده ای نداشت، یعنی اگر هم فایده ای داشت دیگر جان و رمقی برای راه رفتن باقی نمانده بود. هم خسته بودیم، هم گرسنه، هم تشنه، هم وحشت زده و... هم ناامید. این آخری از همه اش بدتر بود. یواش یواش فهمیدم که به احتمال زیاد هردو می میریم. هیچ وقت فکرش را هم نکرده بودم که آخر و عاقبتم این طوری شود و در