Get Mystery Box with random crypto!

دل کویر در کنار مسعود فراستی بمیرم و در کنار او تجزیه شوم و در | سروش صحت

دل کویر در کنار مسعود فراستی بمیرم و در کنار او تجزیه شوم و در کنار او محو شوم و بعد باد، موهای من را و ریش های او را در هم بپیچد و با خود ببرد و تمام. به فراستی نگاه کردم. فراستی هم که توی فکر بود متوجه نگاهم شد و گفت "چیه؟" گفتم "من ترسیدم" فراستی گفت "من هم ترسیدم" گفتم "شما که گفتید از هیچی نمی ترسید" فراستی گفت "اون حرف ها مال وقتی بود که قرار نبود بمیرم" در نور ماه فراستی و خودم را دیدم که زیر آسمان سیاه و عمیق اما پرستاره کویر روی زمین دراز کشیده بودیم و داشتیم می مردیم . جالب این بود که خودم را هم می دیدم و بعد یک دفعه احساس کردم که چقدر کوچکیم و چقدر این دنیا بزرگ است و چقدر زندگی را دوست دارم و چقدر همه چیزهایی که فکر می کردم سخت است و بد است و اذیت می کند سخت و بد و اذیت کننده نبوده و کاش زنده می ماندم و هزاربار سخت تر و بدتر و اذیت کننده تر از آن اتفاق ها را می دیدم اما زنده می ماندم...بعد احساس کردم چقدر دلم برای همه تنگ شده و چقدر همه را دوست دارم و دیدم چقدر فراستی که او هم داشت کنار من می مرد را دوست دارم و دلم جمع و فشرده شد. گفتم "آقای فراستی، من الان فهمیدم شما را خیلی دوست دارم" فراستی گفت "خفه شو، بخواب" ولی مگر در این شرایط می شد خوابید؟... یک دقیقه بعد خواب بودم... خواب دیدم یک مار قهوه ای دارد به طرفم می آید و وحشت زده از خواب پریدم. فراستی هم بیدار شد و پرسید "چی شده؟" گفتم "خواب دیدم مار داره میاد طرفم" و بلند شدم رفتم آن طرف فراستی خوابیدم. فراستی گفت "تو واقعا مخ ات کار نمی کنه، این ور با اون ور چه فرقی داره؟" گفتم "مار از این طرف داشت میومد" فراستی گفت "این جا بیابونه، مار از هر طرفی ممکنه بیاد" گفتم "شما می خوای اون طرف بخوابی؟" فراستی گفت "این ور و اون ور فرقی نداره روانی" و خوابید. من هم چشمم گرم شد و خوابم برد. درواقع بی هوش شدم. نمی دانم چقدر گذشت که با نعره های فراستی از خواب پریدم. فراستی قوزک پایش را گرفته بود و بی وقفه فریاد می زد. گفتم "چی شده؟" فراستی گفت "مار ... مار زدم... ایشالا اون زبونت را مار بزنه... مردم... تو کشتی منو... تو منو کشتی" پای فراستی اندازه یک بالش شده بود و از درد به خودش می پیچید. از روی فیلم هایی که دیده بودم می دانستم باید بالای پایش را ببندم، همین کار را کردم. فراستی گفت "جای نیش مار را بمک که زهر بیاد بیرون" به پای بادکرده و شنی فراستی نگاه کردم و گفتم "خودتون چرا نمی مکین؟" گفت "آخه من سرم به قوزک پام می رسه؟" راست می گفت. مثل یک بچه مظلوم شده بود. فراستی گفت "زود باش، دارم می میرم" جورابش را درآودم و مشغول مکیدن شدم... یکهو یک FJکروز که چهار نفر داخل آن نشسته بودند از بغل مان رد شد. پسر جوانی سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت "ا... بچه ها فراستی با این یاروئه" و دوربینش را درآورد و چندتا عکس گرفت و گفت " بریم" ماشین به راه افتاد و به سرعت داشت از ما دور می شد . من ناباورانه نگاه می کردم. فراستی گفت "نذار برن، داد بزن... بگو برگردن" من شروع به فریاد کشیدن و دویدن کردم "برگردید... آقا ما گم شدیم... کجا رفتید؟..." ولی ماشین رفته بود. فراستی گفت "چی شد؟" گفتم "رفت" . فراستی تشنه اش شده بود و هی "آب ...آب" می کرد. دیگر نمی توانستم آن بطری آب را برای خودم نگه دارم، رفتم سراغ کوله ام که آب را برایش بیاورم... بطری آب توی کوله نبود. محتویات کوله را بیرون ریختم ولی بطری نبود. به فراستی گفتم "من یه بطری آب این جا داشتم" فراستی گفت "خیلی نامردی که بطری آب تو برای خودت قایم کرده بودی" گفتم "فعلا که نیستش" فراستی گفت "خواب بودی من خوردم" گفتم "خوردین؟" گفت "آره" گفتم "شما رفتین سر کوله من؟" فراستی گفت "تا تو باشی دیگه تو این شرایط آب قایم نکنی" نشستم... دیگر نشستم. فهمیدم که تمام است. به فراستی گفتم "آقای فراستی؟" گفت "بله؟" گفتم "من یه چیزی را فهمیدم" گفت "چی فهمیدی؟" گفتم "این که جفت مون این جا می میریم" فراستی گفت "آره، منم فهمیدم" بعد دیگر حرفی نزدیم و هردو ولو شدیم... مدتی بعد خورشید درآمد، ما همان شکلی روی شن ها افتاده بودیم. خورشید بالا آمد و مستقیم توی صورت مان خورد ولی نای تکان خوردن نداشتیم. هوا گرم و گرم تر می شد. چند مگس ویزویزکنان آمدند و روی سر و صورت مان نشستند... بعد یک ماشین رد شد که دو نفر توی آن نشسته بودند. یکی از آن ها فراستی را شناخت، آنها هم آمدند کنار ما عکس گرفتند و رفتند. نه من و نه فراستی تکان نمی خوردیم. بعد ماشین های دیگری رد شدند. همه می آمدند و از کنار ما می گذشتند و می رفتند. خیلی ها را نمی شناختم ولی بعضی چهره ها را یادم مانده است، مثلا آقای جیرانی، هدیه تهرانی،ایناریتو، علی دایی، جواد خیابانی، سوفیالورن، گبرلو، بهروز افخمی، بعد آلفرد هیچکاک و برگمان با یک ماشین آمدند. برگمان نگاهی به فراستی و من کرد و پرسید
"Is he masoud ferasati?"