——چون آقای کامویِ عزیز میگویند: «زمانی میرسد که انسان دیگر ج | تیمارِ عاشقانه
——چون آقای کامویِ عزیز میگویند: «زمانی میرسد که انسان دیگر جوشش عشق را احساس نمیکند.»
تو همان زنی هستی که هر شهری بارِ تو را در زهدانش دارد و میداند کوچ کردن از دهانِ تو تا دستهایت چهار فصل شعر است، در عصر ِ عطرِ بابونه و بهارنارنجها، که هنسی و مارتینی کشف نشده نبود. در آنزمانکه هیچ شاعری نمیدانست، میتوان دربارهی تو نوشت وَ مست شد. شهر میدانست هنگام دستکشیدن از تو وقتی از سراشیبیها بالا میروی، و ستون ِ فقرات ِ رمانتیسم را درهم میریزی و خودت خواب ِ «خوشم میدار» سعدی را میبینی، چه شکلی دارد. در تو همهی رفتنها، همهی رفتارها، همهی حرفها، همهی خندهها، تمام ِ اشکال ِ یک زن معمولی است تا زمانیکه حُزن در صدایت بدود؛ عنصری جادویی در اشکالِ تو دهان باز میکند و هستی در آنچه که «تقدیر» نامیده شدهاست بهخلاصه شدن و زن بودن، تن میدهد. تو همان زنی هستی که «منزوی» بارها سروده است او را. همان عاشقِ دویده در خیابانهایی، که بعد از نیمهشب در شعر «شاعر تهران» رقصیدهای، تو خودِ آن راز و جادویی هستی که آقای کامو، فوئنتس، ساعدی و براهنی در قصهها و نامهها و شعرها نوشتهاند او را. تو خود ِزنی هستی که هر شهری میتواند یک چراغ را برایت روشن کند. هر شهری میتواند یک دار را برایت مهیا کند. تو، که غمگینیات روی دستهایت مینشیند. تو، که تنهاییات هر روز بزرگتر میشود. تو، که تنهاییات را خودت شیر میدهی، تو که ریز میخندی و پچپچههایت را بلندبلند به زبان میآوری و حُزن صدایت را در تلفن پخش میکنی، چون آن عطر که میجوشد از پوستِ قلبت. خوب میخندی. روی غم را میپوشانی. تو همان زنی هستی که از زهدان هر شهری زاده میشوی و به پستان هر اقیانوس و قارهای کوچ میکنی.