Get Mystery Box with random crypto!

گوشه های دهانم متمایل به پایین بود ، حوا می گفت: کم بختک !دختر | نارنج مویه ها "سیده تکتم حسینی"

گوشه های دهانم متمایل به پایین بود ، حوا می گفت: کم بختک !دختر باید عشرتی باشد. می گفتم: این مدلم است من که زیاد می خندم.. سوم راهنمایی بودم، یک خواستگار داشتم که وقت آمدن از مدرسه با موتورگازی آبی اش دنبال اتوبوسمان حرکت می کرد و گاهی با سنگ به شیشه می زد و فرار می کرد..  منیره می گفت : روانی زنش نشی ها این کتکت می زنه..
شب خواستگاری رفتم داخل حمام و قدر قرنی خودم را حبس کردم..یک عروسک داشتم خودم ساخته بودمش مثل سورمه هایی که حالا می سازم.. یک چوپ کوتاه ِ باریک برداشته بودم با پارچه ی پیراهن پدرم برایش صورت و دست و پا دوخته بودم.. حمام  سوسک داشت و بوی چاه حالم را بد کرده بود. عروسکم را بغل کرده گوشه ی حمام نشسته بودم..  صدای دایی ام می آمد که معنا ندارد دختر نه بگوید..
معنا نداشتن را دوست نداشتم دلم می خواست با ناخن هام تمام صورت ها را چنگ بیندازم دلم می خواست صبح شود ساعت یازده شود.. بروم روبروی حرم رمان عاشقانه بخرم و موقع برگشتن در اتوبوس ، عبدالحسین مختاباد بخواند :
وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم..
مادر صدایم زد: بیا ! رفتند! با کسی صحبت نکردم سرم را  زیر پتو پنهان کردم..پدرم می گفت: کارِ به زور نمیشه..
یک گروه صمیمیِ هفت نفره بودیم در کلاسمان و پرنده های قفسی را مدام در زنگهای تفریح می خواندیم..به اصغری گفتم: روبروی همه نشستم و به خواستگارم گفتم :نه!
اصغری دعوایم کرد و گفت : خره چرا؟
باران آمده بود یکی از دخترهای گروهمان عاشق پسرِ همسایه شان بود و مدام در نامه هایش می نوشت :
ای نامه که می روی به سویش
از جانب من ببوس رویش..
با معلم ادبیاتمان رفیق بودیم ..مجرد بود به زری می گفت: اوووو چه چیزها می نویسی؟ نمی ترسی؟
زیبا بود با ابروهای پیوسته.. میگفت پسرعمویش دوستش داشته اما نشده که ازدواج کنند..
گاهی می گفت : حسینی ! موضوع انشا این هفته را تو انتخاب کن.. گفتم: ترس و خندیدیم..
می گفت : حالا از چی می ترسی؟ گفتم: سوسک ! همیشه سوسک!
یک کفش کَت داشتم با یک مانتوی کلوشِ سورمه ای و یک عینکِ فتوکرومیک ، بعضی از برنامه های سرِ صف به عهده ی من بود احساس زیبایی و قدرت را توامان داشتم ..روحیاتم عاشقانه بود.. راحله برایم عکس هندی و نوار کاست های دارویوش و سیاوش را می آورد.
گفتم: خانم کلهرِ عزیزم :
مردن برای آدم زنده است کسی که حیات دارد و می تواند از پسِ مردنش بر آید دوباره بلند شود غذا بخورد گریه کند راه برود.دست بزند برقصد..
آن درگذشتن است که برای مرده هاست. ترس هم برای زنده هاست و انگار هر قدر بیشتر بترسی بیشتر زنده ای! آگاهی تو برای تو رنج می آورد و غفلت فربه ات می کند..
به قولش: قلمبه گو بودم می نشستم آخر کلاس و برای خدا نامه می نوشتم..خدا اسطوره ی من بود.. زیبا بود با موهای بلند و دامن چین دار که بوی دشت میداد .. به بره ها محبت می کرد زنگلوله های گردنشان را شل می بست.. خدای من سورمه را دوست داشت و زری را به معشوقش می رساند.. زن بود بیشتر.. منیره می گفت: از خدا بترس خدا نور است قیافه ندارد زورش هم کم است چون روی دستم جای ماه گرفتگی گذاشته..گفتم : شاید جایِ بوسه اش باشد..
منیره گفت: حسینی عاشق شدی انگاری!

#سیده_تکتم_حسینی
#ادامه_شدن


عیدتون مبارک..