Get Mystery Box with random crypto!

Tadriseoloom

لوگوی کانال تلگرام tadriseoloom — Tadriseoloom T
لوگوی کانال تلگرام tadriseoloom — Tadriseoloom
آدرس کانال: @tadriseoloom
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
کشور: ایران
مشترکین: 640
توضیحات از کانال

هدف این کانال ارایه مطالبی است که همکاران محترم بتوانند علوم را ساده تر و روانتر اموزش دهند

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 40

2021-02-12 15:50:49
ميبينم كه همكارا ماجراهاي منو درسامو به عنوان قصه شب واسه بچه هاشون ميخونن خوابشون ببره
432 viewsMohammad Ehtesham, 12:50
باز کردن / نظر دهید
2021-02-11 17:56:16
547 viewsMohammad Ehtesham, 14:56
باز کردن / نظر دهید
2021-02-11 17:48:29 مجيد گفت يه خورده نخ بردارين چون بايد پاچه شلوارا رو روي چكمه ببنديم كه برف نره تو كفشامون ممكنه تا بعد ظهر برنگرديم برف بره تو كفشا پاهامون يخ ميزنه. من يه جفت چكمه سربازي داشتم همونا رو پوشيدم بنداشو باز كردم محكم بستم دور شلوارم راه افتاديم. تو روستا كه بوديم برف حدود 20 سانت بود اندازه همون چكمه هامون ولي هر چي بالاتر ميرفتيم برف بيشتر ميشد. يه چند كيلومتري رفتيم سمت كوه هاي هزار مسجد. رسيديم به جايي كه دقيقا تا كمر تو برف بوديم ديگه نميشد جلو تر بريم. يكي از اهالي روستا گفت خوب اينجا بايد متفرق بشيم هر كدوم بريم روي يه تپه سر و صدا كنيم اگه كبكي باشه پرواز ميكنه فقط خوب نگاه كنين ببينين كجا فرود مياد هر جا پايين اومد ديگه نميتونه بلند شه. مجيد از سگ و گرگ و اين جور حيوونا خيلي ميترسيد. گفت اقا بياين ما با هم باشيم. ما 4 نفر با هم مونديم رو همون تپه اهالي هر كدومشون رفتن يه طرف. من خيلي دنبال كبك نبودم بيشتر به خاطر همون برف رفتم. يه نيم ساعتي گذشت از كبك خبري نشد. كم كم داشت سردمون ميشد. يه دفه از دره اون وري صداي جيغ و داد بلند شد كه اي كبك اي كبك. ما فقط اسمونو نگاه مي كرديم ببينيم كجاست. كبكه از دره اونوري اومد افتاد تو دره اي كه ما بالاي تپه منتظر بوديم. حركت كرديم سمت كبكه. اصلا نميشد تند بري تا كمر تو برف بوديم. دو سه قدم بر ميداشتيم خودمونو مينداختيم رو برف چند متر رو برف سر ميخورديم. اين فيلماي انيميشن هست پنگوئنا خودشونو با شكم ميندازن رو يخ سر مي خورن اونجوري مي اومديم پايين. من كه همون وسط تپه گير كردم ولي مجيد خودشو رسوند كبكه رو گرفت. رفتيم پيش اهالي جمع شديم دور هم. باز دوباره اهالي پخش شدن ما همونجا مونديم. يه دو سه ساعت اونجا مونديم ولي ديگه كبكي نديديم همون يكي بود. من فقط بازي مي كردم از تپه ميرفتم بالا مثل پنگوئن سر ميخوردم پايين باز ميرفتم بالا. ديديم ديگه خبري نيست برگشتيم سمت روستا. اهالي روستا با ما نيومدن همونجا موندن. رسيديم روستا مجيد كبكه رو به هر كي ميرسيد نشون ميداد. افتخار مي كرديم كه كبك گرفتيم اونم يه دونه. شب كبكه رو گذاشتيم زير سبد فرداش مجيد برداشت برد روستاشون نفهميديم چكارش كرد.
544 viewsMohammad Ehtesham, 14:48
باز کردن / نظر دهید
2021-02-11 17:48:29 ماجراهاي منو درسام
قسمت بيستم
يه زهرا ابراهيم پور داشتيم خيلي ريزه ميزه بود. مظفر روش اسم گذاشته بود. به زهرا مي گفتيم آموسكال. اينا تا موقعي كه ابتدايي بودن به معلماشون مي گفتن اموزگار. حتي با فاميل هم معلماشونو صدا نميزدن با همون كلمه اموزگار صداشون ميزدن. راهنمايي هم كه اومده بودن تا دو سه ماه ما رو با فاميل صدا نميزدن مي گفتن اموزگار منتهي اين ابراهيم پور كلمه اموزگار رو خيلي بامزه ميگفت. ميگفت اموسكال. شاگرد اول كلاس اول همين ابراهيم پور بود. عاشق رياضي و علوم بود. بقيه بچه ها تا جايي كه يادمه 4-5 تا كرمي داشتيم. اگاه داشتيم. فك كنم محمد اگاه بود. شايدم اشتباه مي كنم. فعلا همينا يادمه حالا اگه بقيه يادم اومد ازشون ياد مي كنم. اقاي روحي قرار بود سقف خونه ما رو درست كنه ولي هيچ وقت نبود تو روستا. نميدونم كارش چه جوري بود اصلا تو روستا نبود. ما هم هي امروز و فردا كرديم تا اولين بارون اومد. هنوز قطره هاي بارون از ابر اويزون بودن ديديم از 10 جاي سقف اب ميريزه. اونقدر زياد بود كه ديگه نمي شد ظرف بذاري. خوبي خونه اين بود كه خيلي بزرگ بود يعني نصف خونه رو هم اب ميبرد اون ته خونه بازم به اندازه 10 نفر جا بود. فرشاي جلو خونه رو جمع كرديم شب باز رفتيم خونه حسن يزدان پناه. حسن با اهالي روستا بيشتر اشنا بود. گفتيم بريم از حسن بپرسيم ببينيم تو روستا كي كاراي بنايي رو انجام ميده بهش بگيم بياد سقف رو درست كنه. حسن گفت بهترين كار اينه رو سقفتون پلاستيك بندازين. صبح روز بعد به يكي از اهالي كه داشت ميرفت شهر ( اگه اشتباه نكنم ممد اقا كريمي بود. ممد اقا باباي هاجر بود كه دانش اموز سوم ما بود) گفتيم يه 10 متر پلاستيك برامون بخره. بهش گفتيم از اين پلاستيكا كه عرضش 2 متر هست بگيره كه دولايه هست. بعد ظهر پلاستيك رو برامون اوردن بازش كرديم پهن كرديم رو سقف شروع كرديم به خاك ريختن كه اقاي نظر بيك اومد. يه پيرمردي بود حالا يادم نيست نظر بيگ بود يا بيگ نظر ما بهش ميگفتيم عمو نظرخيلي ادم مهربون و خوش اخلاقي بود. گفت اينجوري نميشه بذارين فردا بهتون بگم چكار كنين. روز بعد اومد يه خورده گل درست كرد گفت اينا رو خوب لگد كنين. گفت اگه خاك ميريختين بارون خاك رو مي شست. بايد گل لگد شده بريزين. پلاستيك رو پهن كرديم عمو نظر هم به فواصل نيم متري يه بيل گل ميذاشت رو پلاستيك. لبه هاي پلاستيك رو هم برامون محكم كرد گفت خيالتون راحت اين تا تابستون كه افتاب نخوره نم پس نميده همونجور هم شد تا بهار سال بعدش هرچي برف و بارون اومد يه قطره اب چيكه نكرد. البته اخراي سال بزغاله هاي همسايه خرابش كردن كه بعدا ميگم داستان چي بود. از سقف خيالمون راحت بود ولي مشكل ديگه اي كه خونه ما داشت مسيرش تا مدرسه بود. 200-300 متر بيشتر نبود ولي روزاي باروني مكافات داشتيم. جنس زمين در روستاي پلگرد اين ور دره با اون ور دره فرق داشت. اون طرف دره زمينش خاك و سنگ بود ولي طرف ما خاك رس بود. خاكش هم يه جوري بودوقتي خيس ميشد عينهو صابون ليز مي شد. يعني راه رفتن رو يخ راحت تر از راه رفتن رو اون خاك بود. مسير خونه تا در مدرسه دو تا شيب بدجور داشت. يكي همون جلو در خونه تا پشت خونه همسايه پاييني و يكي هم بغل خونه همسايه. ما از خونه كه بيرون مي اومديم بايد يه 20-30 متر مسير رو با شيب تند مي اومديم پايين ميرسيديم به ديوار خونه همسايه پاييني. همسايه پايينيمون اگه اشتباه نكنم اقاي اگاه نامي بود ولي مطمئن نيستم حالا فرض مي كنيم اقاي اگاه بوده. بعد از كنار ديوار خونه اقاي اگاه بايد ميرفتيم جلو تا انتهاي ديوار. ديوار خونه اقاي اگاه كه تموم ميشد يه شيب وحشتناك ديگه بود. اينقدر شيب تپه اونجا زياد بود حتي موقعي كه زمين خشك بود به سختي بالا پايين ميرفتيم موقع بارندگي كه اصلا محال بود از اونجا رد شدن. ما دو راه بيشتر نداشتيم يا بايد از وسط خونه مهدي حقي رد مي شديم كه اونم مسير خوبي نبود يا از وسط خونه اقاي اگاه. ما مسير همين خونه اگاه رو انتخاب كرده بوديم. از در خونه اون شيب اولي رو با هر بدبختي مي اومديم پايين. خونه اقاي اگاه يه ديوار كوتاه حدود يك متر داشت. از رو ديوار ميرفتيم توي خونه اقاي اگاه از وسط خونه شون رد مي شديم ميرسيديم خيابون اصلي جلو در مدرسه. خونواد اقاي اگاه هم بنده هاي خدا چيزي نميگفتن چون ميدونستن راه ديگه اي نيست و ما از مجبوري از داخل خونه شون رد ميشيم. اين مشكل فقط مخصوص روزاي باروني بود تو برف مشكلي نداشتيم. اون موقع برف مي اومد تو پلگرد نيم متر نيم متر. يه روز تعطيل بوديم برف هم اومده بود حسابي. مجيد جوادي گفت چند تا از اهالي ميخوان برن كبك گيري حوصله دارين باهاشون بريم. گفتيم چرا كه نه. منو مجيد و مظفر و جلال رفتيم با 6-7 نفر از اهالي روستا براي كبك گرفتن.
522 viewsMohammad Ehtesham, 14:48
باز کردن / نظر دهید
2021-02-10 11:23:25 دانش اموزاي من به جز 4-5 تاشون كه اين چند ساله اتفاقي تو مشهد ديدمشون بقيه نميدونن من فاميلمو عوض كردم. با همين خاطرات خانم تكلو رو كه پيدا كرديم شايد دانش اموزاي 25 سال پيشمون هم پيدا شدن. يه مهدي حقي داشتيم كه همسايه ما بود خونه شون يه 10-15 متر پايين تر از خونه ما بود. هاجر كريمي و فرشته كريمي داشتيم كه دختر عمو بودن و نوه هاي حاج اقا كريمي. حاج اقا كريمي كدخداي روستا بود يعني در اصل بزرگ روستا بود. سكينه سليماني داشتيم كه اونم همسايه ما بود خونه شون يه خورده بالاتر از خونه ما بود. خواهر كوچيكش هم كلاس اول بود حسن صحرايي داشتيم كه بچه پلگرد نبود بچه روستاي مجاور بود. هادي وفايي داشتيم شاگرد اول كلاس سوم بود. امين صفايي داشتيم و دو تا صفايي ديگه كه اسماشون يادم نيست. توي پلگرد صفايي و سليماني و كريمي خيلي زياد داشتيم. علي قهرمان داشتيم كه باباش مسئول موتور برق روستا بود. مداح داشتيم كه داداش يكي از همكارا بود. مجيد روحي بود پسر اقاي روحي. كل روستا از دست اين مجيد در عذاب بودن. واويلا اين بچه شر بود. يه بار يكي از همكارا از كلاس انداخته بودش بيرون. رفته بود بيرون مدرسه با كلوخ ميزد به شيشه هاي كلاسا. رفتيم دوباره اورديمش مدرسه. در اين حد شر بود. يه بار ميدون دروازه قوچان مشهد ديدمش. فرهودي فر داشتيم. علي اذري داشتيم كه خواهر كوچيكش اول بود. داداش بزرگش اكبر اذري بود. اكبر اون موقع دانشجو بود نميدونم چي ميخوند. سال 83 يا 84 بود با اقاي حسين ن‍ژاد از همكاراي علوم ناحيه 5 ميرفتيم خونه فلكه پارك ديدم يه خانومي داره از پشت سر منو صدا ميزنه. برگشتم ديدم يه خانومي اومد سلام كرد. نشناختمش. گفت اقاي مريخي نشناختين؟ گفتم خدايا اين كيه كه با فاميل قبلي منو ميشناسه. گفتن نه حقيقتش. گفت اذري هستم روستاي پلگرد خواهر اكبر. همونجوري ريزه ميزه بود هنوز. گفت دانشگاه فردوسي هستم. رشتش رو هم گفت يادم رفته چي بود. فريده رضواني داشتيم دختر همون اقاي رضواني بود كه قرار بود بريم خونه شون و نرفتيم. اين فريده رو هم سال 84 توي مغازه پسر عموم ديدم. اون موقع پسر عموم ميدون شهدا مغازه لباس داشت ( پوشاك همشهري رو به روي اب ميوه رضا) من تازه از تهران اومده بودم بعضي وقتا حوصلم سر ميرفت ميرفتم مغازه پسر عمو. يه روز تو مغازه نشسته بودم ديدم دو تا خانوم همينجوري كه لباسا رو نگاه مي كنن زير چشمي منو نگاه مي كردن با هم پچ پچ مي كردن. اومدن جلو سلام كردن . منم سلام كردم فكر كردم مشتري هستن. گفت نشناختين اقاي مريخي. با تعجب نگاه كردم گفتم ببخشيد به جا نياوردم. گفت رضواني هستم روستاي پلگرد. گفتم عه فريده رضواني؟ گفت بله اقا خوب يادتونه. ماشالله خانومي شده بود واسه خودش. كبري جعفري و زهرا جعفري داشتيم اونا هم دختر عمو بودن. اين زهرا جعفري همون سالي كه دانش اموز ما بود ازدواج كرد با اقاي مزروعي. كلثوم ارجمند داشتيم كه باباش مغازه داشت. يه بار بهشون گفتم براي درس حرفه يه بافتني ببافن. بچه ها يكي ليف باقته بود يكي دستكش يكي شالگردن يكي روميزي و اين جور چيزا. اين كلثون رفته بود يه پارچه رو رنگ كرده پرچم درست كرده بود. بهش گفتم قرار بود بافتني ببافي اين چيه. ناراحت شد پرچم رو گرفت از كلاس رفت بيرون. يه دقيقه بعد اومد در كلاس رو باز كرد پرچم رو پرت كرد تو كلاس در رو محكم زد رفت بيرون. دنيايي داشتيم با اين ورپريده ها. پايان قسمت نوزدهم.
595 viewsMohammad Ehtesham, 08:23
باز کردن / نظر دهید
2021-02-10 11:23:25 ماجراهاي منو درسام
قسمت نوزدهم
روز بعد رفتيم براي گرفتن خونه. قرار بود بريم خونه اقاي رضواني. اقاي رضواني يكي از اهالي روستا بود كه خونه شون اون پايين روستا بود. دره اي كه روستاي پلگرد در اون قرار داشت در وسط پلگرد دو شاخه مي شد. خونه اقاي رضواني در شاخه سمت چپ و در انتهاي روستا بود. با مظفر رفتيم خونه رو ديديم . خونه شون تر و تميز و نقلي بود منتهي يه مشكلي كه داشت حياط مشترك داشت. يعني اقاي رضواني بنده خدا يكي از اتاقاي خونه شونو براي ما خالي كرده بود. با مظفر يه خورده فكر كرديم ديديم اونجا يه خورده معذبيم. هم ما هم خونواده خود اقاي رضواني. به اقاي رضواني هم گفتيم. اقاي رضواني گفت حالا يه پرس و جو بكنين اگه جايي گيرتون نيومد اينجا هست. رفتيم به جلال گفتيم. بهش گفتيم اگه يه خونه دربست باشه بهتره چون اگه قرار باشه جايي بريم كه خودشون هم باشن هم ما معذبيم هم خونواده اون بنده خدا. جلال از داخل مدرسه يه خونه اي رو نشون داد كه حدودا 200-300 متر با مدرسه فاصله داشت. بالاي تپه بود رو به روي مدرسه. گفت اونجا خونه اقاي روحي هست خيلي وقته خاليه احتمالا درب و داغون باشه. ميخواين بريم ببينيم. گفتيم حالا بريم ببينيم ضرر نداره. رفتيم خونه رو ديديم جاي خوبي بود. سه تا اتاق داشت كه دو تاش خيلي داغون بود ولي يكي از اتاقاش رو ميشد راه انداخت. يه اتاق حدودا 4 متر در 7-8 متري بود. سقفش خيلي داغون بود. مشخص بود زمستون از همه جاش اب ميريزه. يكي از اهالي با ما بود نميدونم كي بود بهش گفتيم ميشه سقفشو ايزوگام يا كاه گل كنيم؟ گفت اره به اقاي روحي ميگيم درستش كنه براتون. اقاي روحي دو تا پسر داشت يكي مجيد يكي برات. مجيد دانش اموز دوم خود ما بود ولي برات بزرگتر بود. قرار شد اون خونه رو مرتب كنن ما بريم اونجا. روز بعد هم مدرسه مونديم. صبح روز بعد قبل رفتن به كلاس به همكارا گفتم امروز ميخوام نهار ابگوشت بار بذارم. توي كوههاي روستاي ما يه گياه كوهي هست به نام پياز كوهي. موقع جمع كردنش هم فروردينه. هر سال همون تعطيلات عيد ميريم جمع مي كنيم. پياز كوهي دقيقا شبيه همين پيازچه ها هست كه تو سبزي فروشيا ميفروشن منتهي عطر و طعمش خيلي فرق داره. اين گياه رو جمع مي كنيم خشك مي كنيم همراه با مرزه خشك. اين مخلوط چاشني اب گوشته. دو قاشق از اين چاشني رو بريزي تو ابگوشت بوش ديوونه كنندس. مادرم يه شيشه از همين پياز كوهيا رو برام گذاشته بود. هنوز وسايلمون تو دفتر مدرسه بود. قبل ساعت 8 ابگوشت رو بار گذاشتم رفتيم كلاس. زنگ تفريح كه خورد رفتم دو سه قاشق از همين پيازا رو ريختم تو ابگوشت رفتيم فوتبال. ساعتاي كلاسيمون اينجوري بود كه 8 ميرفتيم كلاس تا 9 و نيم. 9 و نيم زنگ تفريح بود تا 10. 10 ميرفتيم كلاس تا 11 و نيم. 11 و نيم تعطيل ميكرديم تا 2. باز 2 ميرفتيم كلاس تا 3 و نيم. زنگ تفريحامون نيم ساعتي بود روزايي هم كه فوتبال بازي مي كرديم زنگ تفريح يك ساعتي مي شد. از اون ور تا 12 مدرسه بوديم. داشتيم فوتبال بازي مي كرديم كه بوي ابگوشته بلند شد. يه بويي تو سالن و كلاسا پيچيده بود كه بچه ها هي ميرفتن تو دفتر سرك مي كشيدن ببينن چيه؟ رفتيم كلاس ولي اونقدر بوي ابگوشت تو كلاسا پيچيده بود كه نميشد درس بدي. دور و بر مدرسه مون خونه نبود چون مدرسه داخل زمين كشاورزي بود ولي رو به روي مدرسه خونه اقاي عليپور بود. يه چوب بري هم داشت دقيقا رو به روي مدرسه. بوي ابگوشت تا مغازه اقاي عليپور رفته بود. جاتون خالي ابگوشته رو خورديم بعدش وسايلو جمع كرديم كه ببريم خونه اقاي روحي. همون ابگوشته شد بلاي جون ما چون دو سال اونجا بودم همكارا دست به اشپزي نميزدن اشپزي كلا افتاد گردن من. بعد ظهر كه تموم شد وسايل رو داديم به بچه ها هر كدوم يه تيكه رو برداشتن رفتن بالا گذاشتن تو خونه. خونه رو مرتب كرديم تازه فهميديم خونه اقاي روحي شير اب نداره. روستاي پلگرد اون موقع لوله كشي بود منتهي از سر چشمه لوله كشيده بودن به داخل روستا. خونه هاي پايين دره هميشه اب داشتن ولي خونه هايي كه در ارتفاع بودن فشار اب بهشون نميرسيد. خونه ما اصلا شير اب نداشت. يه دونه شيلنگ رو كشيده بودن اونم از زير خاك فقط سر شيلنگ از زمين بيرون بود هيچ موقع هم اب نمي اومد. فقط بعضي وقتا صبح كه بيدار ميشديم ميديدم نصف شب يه خورده اب اومده رفته خونه همسايه پاييني. مظفر گفت مهم نيست 2-3 تا دبه مياريم اب مي كنيم چون مدرسه هميشه اب داشت از مدرسه تا خونه ما هم يه 200- 300 متر بيشتر نبود. خلاصه ساكن شديم خونه اقاي روحي. رياضي - علوم و حرفه با من بود يعني كل هفته درس داشتم. مظفر هم درساي علوم اجتماعي و ادبيات رو درس ميداد مجيد جوادي هم درساي زبان ديني عربي و اين چيزا. بذارين يه يادي هم بكنم از دانش اموزام تا جايي كه يادم مياد. شايد يكيشون الان معلم علوم باشه و عضو همين كانال بعيد نيست.
460 viewsMohammad Ehtesham, 08:23
باز کردن / نظر دهید
2021-02-10 11:23:11 گفتم جايي هست وسايلمو شب بذارم اينجا؟ گفت اره اينجا انبار هست وسايلتو بذار انبار يه چيزي ازت مي گيرن صبح بيا بردار. وسايلو گذاشتم توي انبار درگز رفتم خونه خاله صبح زود برگشتم. بليط گرفتم وسايلو از انبار تحويل گرفتم با اولين سرويس درگز راه افتادم. همون ساعتاي يك دو بود رسيديم درگز. از ترمينال درگز تا ايستگاه ميني بوس پلگرد حدودا 200-300 متر راه بود. همون موقع ديدم يكي از همكاراي ابتدايي كه تو پلگرد بود اومد. گفت اين وسايل مال تويه؟ گفتم اره ميخوام يه سواري بگيرم ببرم ايستگاه پلگرد. گفت ول كن بابا سواري نميخواد بردار بريم. فرش رو انداخت رو دوشش منم رختخواب و چمدونو برداشتم تو همون خيابون اصلي درگز راه افتاديم رفتيم ايستگاه اتوبوس. فاميل اون همكارمون يادم نيست فقط يادمه اسمش اكبر بود. رسيديم ايستگاه ديدم مظفر هم با كلي وسيله اونجاس. به غير فرش و رختخواب دو سه كارتن وسيله اورده بود. چراغ پيك نيك كلي ظرف موكت سماور همه چي.
ميني بوس اومد همه وسايل رو گذاشتيم بالاي ميني بوس راه افتاديم سمت پلگرد. بر خلاف اون روز اول كه ميني بوس پر بود اون روز 7-8 نفر بيشتر مسافر نبودن. همون دم دماي غروب رسيديم پلگرد. هنوز خونه نگرفته بوديم. كليد مدرسه رو گرفتيم وسايلو گذاشتيم داخل دفتر. اون موقع مدرسه ما نيمه ساخت بود. فقط 4 تا كلاسش اماده بود كه يكيشو دفتر كرده بودن. دفتر بزرگي بود. وسايلو گذاشتيم تو دفتر شب رفتيم خونه حسن يزدان پناه. حسن رئيس مدرسه ابتدايي بود. بچه درگز بود ولي تو پلگرد خونه گرفته بود. پايان قسمت هجدهم
370 viewsMohammad Ehtesham, 08:23
باز کردن / نظر دهید
2021-02-10 11:23:11 ماجراهاي منو درسام
قسمت هجدهم
جاتون خالي شام رو خونه اقاي كرمي خورديم. البته بعدا فهميديم كه گوشت قوچ كوهي بوده نه اهو. مظفر گفت اگه قراره صبح زود برگرديم درگز بهتره بريم ابلاغمونو بديم به اقاي سليماني كه در جريان اومدن ما باشه. با پسر اقاي كرمي رفتيم در خونه جلال ( جلال سليماني رئيس مدرسه). در زديم نبود. پسر اقاي كرمي گفت اقا فكر مي كنم اقاي سليماني خونه پدر خانومشه. گفتيم مطمئني. گفت بله اقا بعد ظهر ما ديديمش داشت ميرفت خونه پدر خانومش. گفتم خونه پدر خانومش كجا هست؟ يه خونه اي رو اون ور دره نشون داد گفت اقا اون خونه كه خيلي چراغ داره خونه پدر خانم اقاي سليمانيه. راه افتاديم سمت خونه پدر خانوم جلال. از تو رود خونه رد شديم چون خونه اون ور دره روستا بود. البته رودخونه كه نبود يه اب باريكه بود ته رودخونه. اون ور رودخونه رو ديوار يه مغازه نوشته بود نونوايي. نونوايي رو ديديم خوشحال شديم. چون همش فكر ميكرديم تو روستا نون از كجا بگيريم. نمي شد كه هر روز بريم در خونه يه نفر. از شهر هم نمي شد نون بياريم چون يخچال نداشتيم. به پسر اقاي كرمي گفتيم اينجا نونواييتونه؟ گفت بله اقا نونواييه ولي چند ماهه تعطيله نون پخت نميكنه. گفتم خوب پس خسته نباشيد. البته بعدا نونوايي راه افتاد ولي عشقي كار مي كرد. هفته اي دو سه روز پخت مي كرد سه چهار روز تعطيل بود. رسيدم خونه پدر خانوم جلال. بچه رو فرستاديم بره تو جلال رو صدا بزنه. بهش گفتيم برو به اقاي سليماني بگو بياد دم در همكارات كارت دارن. جلال با زير شلواري مامان دوزش اومد. داشت مي اومد معلوم بود تعجب كرده بود. حق هم داشت ساعت 10 شب تو روستا همكار؟ اومد سلام و احوالپرسي كرديم خودمونو معرفي كرديم ابلاغا رو داديم به جلال. كلي تعارف كرد كه بريم تو گفتيم نه مزاحم نميشيم ما امشب خونه اقا كرمي هستيم. مظفر به جلال گفت من كه درگزم ولي اقا مريخي بايد بره تربت وسايلشو بياره. قرار شد 3 روز بعد با وسايلمون برگرديم پلگرد. چون من تا ميرفتم روستاي خودمون 1 روز تو راه بودم يه روز هم برگشت بود دو روز يه روز هم وسايل رو اماده مي كردم حداقل سه روز طول مي كشيد. خدافظي كرديم برگشتيم خونه اقا كرمي خوابيديم. صبح هنوز هوا روشن نشده بود با صداي قوقولي قوقول خروسا بيدار شديم. واويلا چقدر خروس داشت پلگرد. فك كنم 1000 تا خروس تو روستا بود. بيدار شديم ديديم اقاي كرمي هم كنارمون خوابيده. بنده خدا اخر شب از عروسي برگشته بود يواشكي كنار ما خوابيده بود بيدار نشيم. جاتون خالي يه صبحونه مفصل برامون اوردن. كره محلي بود و گردو و پنير و همه چي. صبحونه رو خورديم از اقاي كرمي و خانومش تشكر كرديم اومديم ايستگاه ميني بوس. بچه هاي روستا كه رد ميشدن با كنجكاوي نگاه ميكردن. به هر حال معلماي جديدشون بوديم كنجكاو بودن معلماي جديدشونو ببينن. ميني بوس اومد. سوار شديم به سمت درگز. منتهي برگشتي از جاده چاپشلو نرفتيم از يه جاده ديگه از سمت لطف اباد برگشتيم درگز. جادش از اون قبلي يه خورده بهتر بود. مظفر گفت ببين ما تو خونه همه چي داريم نميخواد تو هيچ وسيله اي بياري يه رخت خواب و وسايل شخصي بيار بقيه چيزا رو از خونه ما ميبريم. گفتم خدا خيرت بده. رفتيم ترمينال درگز بليط بگيريم براي مشهد. ( البته به ترمينال ميگفتن گاراژ چون يه محوطه كوچيك بود). بليط گرفتيم براي 1 ساعت بعد. مظفر گفت بيا بريم خونه هم خونه ما رو ياد بگير هم يه چايي بخوريم هنوز يه ساعت مونده. رفتيم خونه مظفر. چه خونواده گرم و صميمي بودن. مظفر منو معرفي كرد مادر مظفر يه جوري برخورد كرد عينهو بچه خودش. موقعي كه ميخواستم برم مادر مظفر اومده بود دم در گفت از اين به بعد هر موقع اومدي درگز ماشين گيرت نيومد يا زود رسيدي بدون تعارف بيا اينجا. اينجا خونه خودته پسرم اصلا احساي غريبي نكني ها. خدافظي كردم رفتم ترمينال. اومدم مشهد و از همونجا مستقيم رفتم تربت و بعدش هم روستاي خودمون. دم دماي غروب رسيدم روستامون يعني 7 صبح از روستاي پلگرد حركت كردم دم دماي غروب رسيدم خونه. خونواده سوال مي كردن درگز چه جوريه؟ مردمش چه جورن؟ خوبن؟ مشكلي نداري؟ و از اين حرفا. گفتم خيالتون راحت همه چي عاليه. روز بعدش يه تشك و لحاف پيچيدم تو چادر شب يه خورده لباس مباس ريختم تو يه چمدون گذاشتم كنار. مادرم گفت همينا رو مي خواي ببري؟ گفتم اره. گفت ظرف. فرش چراغ ... گفتم دوستام همه چي ميارن. گفت پس حداقل يه فرش ببر اينجوري كه زشته. يه فرش 9 متري همون گوشه خونه افتاده بود گفتم باشه همينم ميبرم. فرشه رو تاش كردم طناب پيچش كردم بعد ظهر با اتوبوساي خواف مشهد اومدم مشهد. اتوبوساي شهرستان خواف از سر جاده روستاي ما رد ميشدن. اومدم ترمينال مشهد. غروب بود. من بايد صبح زود راه مي افتادم به سمت درگز. ميخواستم شب وسايلو ببرم خونه خاله. از همون باجه درگز سوال كردم گفتم من فردا صبح با اولين سرويس ميخوام برم درگز يه خورده وسايل دارم .
344 viewsMohammad Ehtesham, 08:23
باز کردن / نظر دهید
2021-02-10 11:22:55 البته چون روستا داخل دره بود ما طلوع افتاب رو دير تر و غروب رو زودتر از بقيه جاها مي ديديم. رسيديم خونه اقا كرمي. يالله يالله رفتيم تو. داخل اتاق نشسته بوديم هوا هم داشت تاريك مي شد يه دفعه يه صدايي شبيه صداي كاميون بلند شد . اقاي كرمي گفت خوب موتور برق هم روشن شد الان برق مياد. پلگرد اون موقع برق سراسري نداشت. يه موتور برق از اين موتوراي ديزلي داشت كه با گازئيل كار مي كرد. سر شب روشنش مي كردن تا حدود ساعتاي 11 شب. ساعت 11 خاموش ميشد تا شب بعد. يعني كلا از غروب تا ساعت 11 شب برق داشتيم. جاي شما خالي يه چايي خورديم اقاي كرمي گفت شرمنده ما امشب يه عروسي دعوت هستيم همين روستاي بغلي بايد بريم اونجا اگه نريم ناراحت ميشن وگر نه نميرفتيم. ما هم گفتيم نه خواهش ميكنم و ببخشيد كه مزاحم شديم و از اين حرفا. اقاي كرمي رفتن عروسي. پسرش اومد تو سلام كرد همون دم در خيلي مظلوم نشست. همينجوري مظلوم دو زانو نشسته بود دستاشم گرفته بود رو پاهاش سرشم پايين بود. بعضي وقتا زير چشمي يه نگاهي به ما ميكرد ببينه معلماش چه جوري هستن. گفتيم يه خورده باهاش صحبت كنيم يخش اب بشه طفلكي معذبه. سر صحبت رو باز كرديم اتفاقا خيلي سريع يخش اب شد. ديديم نه همچين بچه مظلوم و خجالتي هم نبود. شام رو اوردن. فك كنم اقاي كرمي از اقوام يا همسايه هاش خواسته بود برامون شام درست كنن چون تو اتاق بغلي صداي صحبت دو سه تا خانوم مي اومد. جاتون خالي چه غذاي خوشمزه اي بود. دقيقا يادمه سيب زميني بود با گوجه محلي از اين گوجه ريزاي ترش كه دونه زياد داره. اينا رو پخته بودن خيلي هم چرب و چيلي بود و چند تكه گوشت داخل بشقاب بود. نوناشونم جالب بود من تا اون موقع همچين نونايي نديده بودم. نوناي تافتون خيلي ضخيم و پف كرده اي بود. روش كلا قهوه اي و برشته بود. شروع كرديم به خوردن. ديدم گوشتاش يه جوري بود. انگار داخل گوشت دون دون بود مثل دونه انجير يه همچين چيزي. مظفر گفت فكر ميكنم گوشت آهو باشه و درست هم حدس زده بود گوشت آهو بود. پايان قسمت هفده هم.
322 viewsMohammad Ehtesham, 08:22
باز کردن / نظر دهید