Get Mystery Box with random crypto!

میریم سراغ داستان گُه‌خوری سعدی تو گشت ارشاد. دو تا نکته قبلش | تفسیر بیضوی مثنوی معنوی

میریم سراغ داستان گُه‌خوری سعدی تو گشت ارشاد. دو تا نکته قبلش بگم و بریم.

یکی اینکه تو بیت اولش سعدی میگه این ماجرا رو از دهن یکی دیگه شنیدم. دروغ میگه کسکش. خودش بوده روش نمیشده بگه. مثل این دخترای دهه شصتی هم‌دوره‌ی ما که بعد از جابجا کردن مرزای پورن تو سکس‌چت، آخرش تذکر میدادن که «البته من که نه تجربه کردم و نه دیدم» و همه‌شونم یه «دوست جنده» داشتن که اینا رو براشون تعریف کرده.

دوم اینکه تشبیه‌ها و تصویرسازی‌های سعدی تو این داستان خیلی جالب و عجیبه. یه جوری که انگار قبل از سرودنش قارچی چیزی زده باشه. خلاصه دقت کنید و لذت ببرید.

چنین گفت پیری پسندیده هوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش (پیرا گُه خوردن با تو)

که در هند رفتم به کنجی فراز
چه دیدم؟ چو یلدا سیاهی دراز!

تو گفتی که عفریت بلقیس بود
به زشتی نمودار ابلیس بود

بله. استاد تو هند کُس‌چرخ می‌زده، یه گوشه یه بدبخت سیاه‌پوست قدبلندی ‌می‌بینه که اسمشو میذاره «سیاهی دراز» و از لحاظ درازی و سیاهی تشبیه به شب یلدا می‌کندش.
این آقای سیاه هم یه داف اسمی سفید مفید بلند کرده و زده زمین و آی بکن:

در آغوش وی دختری چون قمر
فرو برده دندان به لبهاش در

اینجا کِرم عرزشی توی کون سعدی جنبیدن میگیره و هوس گشت ارشاد بازی به سرش می‌زنه، چوب و سنگو ورمیداره و میره سراغ جوونا:

مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
که ای نا خدا ترسِ بی نام و ننگ

این سه تا تصویرسازی کیری این قسمت رو دقت کنید:

به تشنیع و دشنام و آشوب و زجر
سپید از سیه فرق کردم چو فجر

شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

خلاصه با فحش و کتک و چوب و سنگ هر کونی داده که این دوتا بی‌مکان بدبخت رو از هم جدا کنه. از تصویرسازیش هم معلومه به شدت کونش سوخته از اینکه دختر سفیده داشته به یه سیاه‌پوست می‌داده. این جدا سازی رو اول به «فجر» (جدا شدن سیاهی شب و سفیدی صبح) تشبیه کرده، بعد به کنار رفتن ابر تیره از روی باغ(!)، و نهایتن به پروندن زاغ سیاه از روی تخم مرغ سفید (بیضه اینجا تخم پرنده‌س).

خلاصه عملیات والفجر بزرگوار که تموم میشه، احتمالا منتظر بوده که دختره بگه آخ دمت گرم که منو نجات دادی، حالا تو رو خدا خودت بیا منو بکن. که خب البته داستان جور دیگه‌ای جلو‌ میره، سیاه‌پوسته فرار میکنه و:

ز لاحولم آن دیو هیکل بجست
پری پیکر اندر من آویخت دست

که: «ای زرق سجادهٔ دلق پوش
سیه‌کارِ دنیاخرِ دین‌فروش

مرا عمرها دل ز کف رفته بود
بر این شخص و جان بر وی آشفته بود

کنون پخته شد لقمه خام من
که گرمش به در کردی از کام من»

میگه دختره بلند شد یقه‌ی منو گرفت و شروع کرد به توپیدن که پفیوز کُس‌پدر، من یه عمری تلاش کرده بودم مخ این بابا رو بزنم، امروز بالاخره موفق شدم با دوبنده‌ی آبی بیارمش رو تشک، توی جاکش از کدوم قبرستونی پیدات شد ریدی تو کاسه‌ کوزه‌ی من؟

اینجا یه لحظه درنگ کنید. کلمه‌ی «سیه‌کار» رو هرجا تو شعر سعدی دیدید، معنیش میشه همون «ریاکار». حالا این فحشی که دختره به سعدی میده رو دوباره بخونید: «سیه‌کارِ دنیاخرِ دین‌فروش». بی‌نظیر نیست؟ یک توصیف دقیق و موزون از آدمای حزب‌اللهی یقه‌بسته‌ی دارای مهر غیر استاندارد وسط پیشونی. من خودم البته بیشتر از همون «مادرجنده» استفاده میکنم، ولی توصیف سعدی عالیه انصافن‌.

برگردیم به داستان. دختره همینطور که یقه‌ی استادو گرفته، فریاد کمک‌خواهی از مردم هم سر میده که بیاین منو از دست این عرزشی پفیوز نجات بدین:

تظلم برآورد و فریاد خواند
که «شفقت بر افتاد و رحمت نماند

نماند از جوانان کسی دستگیر
که بستاندم داد از این مرد پیر؟»

همی کرد فریاد و دامن به چنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ

اینجا یه تشبیه غریب دیگه میکنه. میگه دیدم اگر فرار نکنم کونم پاره‌س، از اینورم این لباسمو چسبیده ول نمی‌کنه، تصمیم گرفتم لباسو بکَنم و لخت بدوئم. منتها این بیرون اومدن از لباس خودش رو به بیرون کشیدن حبه‌ی سیر از پوستش تشبیه کرده. خو کسخل حداقل میگفتی مثل پوست کندن موز مثلا. سیر آخه؟

فرو گفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون روم همچو سیر

برهنه دوان رفتم از پیشِ زن
که در دست او جامه بهتر که من

آره خلاصه اینجا قضیه تموم میشه، ولی میگه چند سال بعد اتفاقی دوباره دختره رو دیدم، ازم پرسید منو یادت میاد؟ گفتم اختیار دارین، من بزرگترین درس زندگیمو از شما یاد گرفتم، اونم اینکه سرم تو کون‌ خودم باشه و «دیده‌ها رو ندیده فرض کنم»:

پس از مدتی کرد بر من گذار
که می‌دانی‌ام؟ گفتمش زینهار!

که من توبه کردم به دست تو بر
که گِرد فضولی نگردم دگر!

کسی را نیاید چنین کار پیش
که عاقل نشیند پس کار خویش

از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم

زبان در کش ار عقل داری و هوش
چو سعدی سخن گوی، ور نه خموش

تا بعد
@TafsireKiri