Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۸۰ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع پارت هدیه در م | رمان تقدیر عشق




#پارت_۸۰
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع

پارت هدیه


در ماشینو برام باز کرد و من سوار شدم.
بازم جنتلمن شده بود.مادرجون راست می‌گفت وقتی یه بچه پاشو به زندگیت باز میکنه بازم چشم شوهرت هزار باره به سمت تو باز میشه.
اما من می ترسیدم بچه نیاز به تربیت و مسئولیت داشت ما چطور از پسش بر بیایم؟
خیالم از عصام راحت بود اون آدم پخته و عاقلی بود اما من؟
با حرکت ماشین نگاهم به سمتش پرواز کرد.
این چهره و این لبخند عمیق نشون میداد اون بیشتر از من خوشحاله.
سوالی که تو ذهنم اومده بود رو پرسیدم:
من ︎عصام؟
نیم نگاهی بهم انداخت و با همون لبخند گفت:
عصام ︎جانم؟
اینطوری که حرف می زد فراموش میکردم چی می خواستم بگم
من ︎اومم تو دوست داری بچمون چی باشه؟
اخم نمایشی کرد و گفت:
عصام ︎سالم باشه واسم کافیه
من ︎نشد دیگه بالاخره چی دوست داری؟
عصام ︎میدونی این سوالت خیلی بده مثلا من بگم یکی از دو حالتو دوست دارم بعد جوابش که میاد شاید نظر مورد علاقه من نباشه اون موقعس که تو با خودت میگی نکنه شوهرم بچمونو دوست نداشته باشه
زد به بینیمو گفت:
عصام ︎خب خره مگه آدم میتونه بچه خودشو دوست نداشته باشه؟
من ︎دست شما درد نکنه ما خرم شدیم دیگه؟جای اینکه با کلمات قشنگ خانومشو که قراره یه نی نی خوشگل واسش بیاره صدا کنه ببین چه الفاظی بکار می بره
عصام ︎ببخشید خب پس ینی شما مشتاق احساسات ما شدید؟بنده احساساتی ام منتها بزار برسیم خونه اونجا بهتر متوجه میشی مخصوصا اتاق خوا
جیغی کشیدم و گفتم:
من ︎خیلی لوسی عصام من الان خودم تنها نیستم که
عصام ︎فردا میریم با دکترت حرف می‌زنیم حلش میکنیم خودت میدونی من بدون تو نمیتونم
من ︎خیلی شیطونی عصام،بچمون می فهمه ها
عصام ︎خب باید بدونه من چقدر مامانشو دوست دارم
از حرفش سرازیر از احساسات شدم.دوستم داشت؟بچمون باید می فهمید پدرش منو دوست داشت؟
سرمو به سمتش برگردوندم و نگاهش منو میخکوب کرد.
کنار خیابون وایساد و من منتظر بودم ببینم میخواد چکار کنه؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و کمی به جلو متمایل شد که چشمام بسته شد.
خنده پر سر و صدایی کرد و با برداشتن کیف پولش از ماشین پیاده شد.
نگاهمو به خیابون دادم که دیدم کنار یک سوپر مارکت وایسادیم.
بادم خالی شد.چقدر ضایع شدما خب چکار کنم من به تمام محبت های یهویی اش عادت کرده بودم الانم ته دلم خالی شد منتظر بودم حالا که بچش تو شکممه خیلی منو تحویل بگیره
با صدای بسته شدن در سرمو بالا آوردم که چشمام برق زد.
جیغ کوتاهی زدم.
من ︎عصام مرسی
عصام ︎اینارو یهویی نمیخوری ها بعدم وقتی رفتیم دکتر تغذیه دیگه طبق اون باید غذا بخوری
من ︎وای عصام از اون باباهای حساس نباش بزار به بچمون هر چی ویتامین هست برسه
زیر لب زمزمه کرد:
عصام ︎بچمون
و من محکم تر گفتم:
من ︎آره بچمون
اینبار خیلی یهویی پیشونیم از بوسش گرم شد.
قبل از اینکه وا بدیم ماشینو روشن کرد و من با ناخونک زدن به خوراکی ها متوجه رسیدنمون نشدم.
ماشین رو وارد حیاط نقلیمون کرد و در سمت منو باز کرد.
خواستم پیاده شم که خودش منو تو آغوش گرفت.
من ︎میومدم خودما
عصام ︎الانم که خیلی بدت اومده
من ︎نه خیلی ام خوشم اومده
عصام ︎اینطوری بی پروا میشی من یه بلایی سرت میارما
بی توجه به حال خرابش گفتم:
من ︎بلا نیست که خود عشقه
منو آروم روی تخت گذاشت و به سمتم اومد.
بوسه داغش منو هم آتش زد.
عصام ︎به اندازه بچه تو شکمت دوستت دارم
لب برچیدم:
من ︎اون که اندازه یه نخودم نیست
با ذوق لبخندی زد و گفت:
عصام ︎نخود باباییش خودش یه دنیاس
از تعاریفش از بچمون به وجد اومدم.

فرداش در حال آماده شدن بودیم.امشب خونه آقاجون دعوت بودیم و من داشتم آماده میشدم.