Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۸۵ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع اونقدر به حسین نگاه | رمان تقدیر عشق


#پارت_۸۵
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع
اونقدر به حسین نگاه کردم‌ که سرشو بالا آورد.نگاهش میخ دستای عصام بود که دست من تو دستش بود.یجوری به عصام نگاه می‌کرد ومن معنی این نوع نگاه رو نمی فهمیدم.ازم رو گرفت.هه حتما ناراحته که واسه عروسیش نرفتم و واسه عروسیمم دعوتش نکردم.اتفاقا منم همینو میخواستم که از خودم از زندگیم و حالا از فندق کوچولویی که در بطن من پرورش می یافت دور بمونه اونقدر دور که هیچ خدشه ای به زندگیم وارد نشه.عصام که متوجه حال خرابم شده بود هیچی نگفت سکوت کرد و من چقدر ممنونش بودم.سوار ماشین شدیم و آهنگ ملایمی پخش شد.سرگرم گوش دادن به آهنگ بودم که یادم اومد تره بار تموم کردیم.
من:عصام
توی فکر بود انگار ناراحت بود‌.نکنه از نگاه خیره من به حسین فکر بدی کرده باشه؟
عصام:بله
این بله گفتن ینی ناراحت بود وگرنه که کمتر از جانم به من نمی‌گفت.چونم لرزید انقدر به محبت هاش عادت کرده بودم که تحمل یه ذره بی اهمیتی رو نداشتم.هیچی نگفتم که سرشو به سمتم گردوند و وقتی دید نگاهم به بیرون از پنجرس گفت:
عصام:ساحل چی میگی؟
من:چرا اینطوری حرف می زنی باهام؟
پوزخند صدا داری زد و گفت:
عصام:چرا اونطوری نگاهش میکردی؟جواب سوالت خیلی به رفتار من بستگی داره
لعنت بهت حسین لعنت بهت که هر موقع پیدات میشه گند میزنی به زندگیم
من:عصام چی چیو چطوری نگاهش میکردم؟گفتم که نمیشه فراموش کرد چون حافظه دارم چون منم یک انسانم
عصام:بهت نگفتن یه انسان باید تعهد داشته باشه؟
دیگه واقعا اشکم داشت در میومد،واقعا اینطوری راجبم فکر میکرد؟فکر می‌کرد من بهش خیانت میکنم؟
من:عصام هر طوری میخوای فکر کنی فکر کن واسم مهم نیست منم حوصله بحث رو ندارم
تو تمام مسیر هیچ حرفی نزدیم حتی یادم رفت بگم باید واسه خونه کمی خرید میکرد.
اما به درک واسم مهم نبود.کنار خیابون وایساد و به سمت رستوران رفت.خب خداراشکر واسه شکم خودشم شده یه حرکتی می کنه.وقتی رفت اجازه دادم اشکام بریزه.چطوری میتونست به این راحتی قضاوتم کنه؟واقعا چرخش روزگار رو می بینی؟یه روز دوستمو همینجوری قضاوت کردم و حالا خودم؟سریع اشکامو پاک کردم.۲۰ دقیقه بود و نمیومد دیگه حوصله نداشتم خواستم پیاده شم برم پیشش که دیدم با دو ظرف غذا به سمت ماشین اومد.غذاها رو روی پای من گذاشت و بدون هیچ توجهی به من به سمت خونه روند.تا چند لحظه پیش غمگین بودم ولی حالا با دیدن غذاها روحیه گرفته بودم.سر یکی از غذاها رو باز کردم و کمی ناخنک زدم.اومی زیر لب گفتم.چقدر خوشمزه بود.با کشیدن دستش روی شکمم ترسی کردم که نزدیک بود غذا ها بیفته.
عصام:پس فندق بابایی گرسنش شده؟ای جوونم
مسخ شده بودم.ینی داشت قشنگ بهم حالی میکرد که واسه فندقش بهم نزدیک شده.از همین حالا بی توجهی هاش شروع شد.
من:دستتو بردار از روم؟
عصام:می بینی که با تو کار ندارم
من:رانندگیتو کنی بد نیست
دستشو برداشت و دیگه تا آخر مسیر حرفی نزد.
وقتی ازم ناراحت بود انگار دنیا رو سرم آوار بود حتی این خونه هم انگار حال و هوای سردی داشت.بی توجه بهش ظرفا رو برداشتم و رفتم داخل. توی آشپزخونه بودم که اومد پشت صندلی نشست.از سکوتش حالم داشت بهم می خورد خودمو کنترل کردم و هیچی نگفتم ولی مگه میشد.من شدیدا به محبت هاش وابسته شده بودم و این دست خودم نبود.ظرف غذا رو تو پلاستیک بیرون کشید و یکیشو مقابل من گذاشت.از اینکه من براش مهم تر بودم لبخندی زدم که از چشمش دور نموند ولی با سنگدلی گفت:
عصام:نی نی کوچولومون بخوره جون بگیره
هه مثلا میخواست بگه من فکر تو نیستم
زرنگی ها من میدونم همه فکر و ذکرتم.
غذا رو برداشتم و گفتم:
من:فندقی مامان وجه اشتراک چقدر خوبه نه؟
خندیدم و با چشمای شیطونم بهش خیره شدم که سعی می‌کرد بدون هیچ حسی به من نگاه کنه.

امروز روز آخر اسفند ماه بود،شبی که سال تحویل میشد و ما یه قدم از دیروز و یکسال از پارسال دور می‌شدیم.جالبی موضوع این بود که این بار تنها نبودم یک تکیه گاه مثل عصام و یه نخودفرنگی که هنوز نمیدونستم دوقلوعه یا یک قلو دختره یا پسر همراهم بود و من خوشحال بودم هر چند عصام این روزا باهام سرسنگین شده و همه توجهاتش نسبت به فندقیه که تو بطن من توسط من نفس میکشه ولی میدونم که اونم منو دوست داره.گفتم دوست داشتن،وقتش بود اعتراف کنم که من هم عصامو دوست داشتم چیزی فراتر از دوست داشتن نسبت به خودم.سفره هفت سین رو با عشق چیدم.مامان و بابای عصام اصرار داشتن که بریم خونشون اما عصام سرش شلوغ بود و گفته بود اولین سال رو با من تو خونه میمونه و بعدش بهشون سر میزنیم و من تصمیم داشتم خانواه همسرم رو با فندق جانم سوپرایز کنم.من که امیدوار بودم عطیه خانم از نرفتنمون ناراحت نشده باشه گرچه واقعا زن خوبی بود و من رفتار بدی ازش ندیده بودم حتی بعد از شب عروسی هم انقدر از من عذرخواهی کرد که خودم شرمنده شدم.حالا منتظر بودم عصام بیاد. یکساعت دیگه سال تحویل میشد و عصام هنوز نیومده بود.