Get Mystery Box with random crypto!

اشک_لبخند لینک قسمت اول https://t.me/c/1392611966/50291 #قس | محافظ کانال فال و حال

اشک_لبخند

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1392611966/50291


#قسمت_سیصد_هشتاد_یک


یه حس بد به خونه اش پیدا کنه و دی گه دلش نخواد حتی
واسه چند ساعت خوابیدن پاش و اونجا بذاره! حنا هم.. از
پسِ ضبط و ربط کردن من برنمیاد.. رضا پی شم باشه راحت 
ترم.. مطمئنم ای نجوری .. خودشم راحت تره! 
بلافاصله جواب نداد و این یعنی داره به حرفام فکر می کنه.. 
مطمئناً از نظر اونم این دو ماه ب یشتر از منی که اسیر زمین 
شده بودم.. برای حنا سخت می گذشت..
ولی به جای تایید حرفم روش و برگردوند و کوتاه گفت:
- هانا خونه بابا نمیره! 
- آره اگه من بگم نمیره.. حتی ناراحت می شه.. واسه همی ن 
بهت گفتم که تو باهاش حرف بزنی! یه جوری که قانع بشه 
به صالح خودشه.. من که نمی گم اصلا ً نبین ی م همو.. حتی 
می تونه هر روز بیاد ولی اینکه بیست و چهار ساعته اونجا 
باشه آزارش می ده همایون!
- می فهمم چی میگی.. شاید حق با تو باشه.. البته بعید می 
دونم هانا قبول کنه و اگه منم بگم بهش برمی خوره.. ولی.. 
مسئله چیز دیگه ایه!
چی؟
نفسش و فوت کرد و گفت: 
- از قرار معلوم نگفته بهت! دیشب هانا.. با بابا بحث کردن 
سر تو!
- خب؟ اینو که می دونم!
- نتیجه اشم می دونی؟
- چه نتیجه ای ؟
- هانا گفت.. از این به بعد دیگه پام و تو این خونه ای که 
شوهرم توش جایی نداره نمی ذارم! 
وا رفته و متحی ر زل زدم بهش و هی چی نگفتم.. یعنی در 
واقع حرفی به ذهنم نمی رسی د که بزنم.. چ ی داشتم می
شنیدم؟ حنا به خاطر من.. به خاطر حرفا و متلک هایی که 
باباش بهم مینداخت.. حاضر شده بود که واسه همی شه قید 
رفتن تو اون خونه رو بزنه؟ خونه ای که توش بزرگ شده 
بود!بعد من.. من چه حرفایی بهش زدم و به چه چ یزا یی متهمش 
کردم در حال یکه.. حنا تا چند ساعت قبلش.. مجبور شده 
بود قید خانواده و خونه پدری ش و به خاطر من بزنه.. 
خدایا! من و نجات بده از این برزخ! من.. من چه جوری باید
اینهمه از خودگذشتگی حنا رو براش جبران کنم؟ چه 
جوری باید منم این عشق و بهش نشون می دادم! 
با کلافگی دست ی رو صورتم کشیدم و روم و برگردونم سمت 
پنجره..
- به هر حال.. باید یه کاری ش بکنیم.. نهایتش اینه که من.. 
من پیش رضا یا تو اون سوییت یاسر می مونم.. حنا هم تنها 
باشه تو خونه!
همایون نگاهش و گرفت و دوباره ماشین و به حرکت 
درآورد..حالا بهش می گم.. اگه قبول کرد.. با خودمون می برمش 
تبریز! یه آب و هوایی هم عوض کنه.. هرچند که بعید می
دونم.. 
منم بعید می دونستم! با حس عذاب وجدانی که سر این 
تصادف گلوش و گرفته بود و ول نمی کرد.. محال بود من و 
تنها بذاره و بره.. 
خب.. دروغ چرا.. منم حضورش و بیست و چهار ساعته کنار 
خودم می خواستم و حتی از.. دانشگاه رفتنش هم شاکی 
بودم.. 
فقط دوست نداشتم حنا.. از این سن.. خودش و درگیر یکی 
مثل من کنه که حالا علاوه بر اعتیاد.. علیل و زم ین گیر هم 
شده بود و تنهایی از پس انجام کاراش بر نمی اومد!
نگاه مات شده ام خیره به خیابون بود وقتی بدون مقدمه 
لب زدم:


توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#اشک_لبخند هر روزساعت۱۱ و ۶ عصر در کانال قرار داده میشود.
@taghdir1