Get Mystery Box with random crypto!

اشک_لبخند لینک قسمت اول https://t.me/c/1392611966/50291 #قس | محافظ کانال فال و حال

اشک_لبخند

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1392611966/50291


#قسمت_سیصد_هشتاد_سه

الانم این معضل جدید که حتی نمی تونستم اونقدر که پشت 
تلفن به یوسف گفتم.. اطمینان داشته باشم رو اینکه قرار 
نیست هیچ خطری برای زندگ ی مون باشه! 
با صدای زنگ در.. نگاهم و از صورتم گرفتم و لبخندی 
ساختگی رو لبم نشوندم و رفتم بیرون.. آیگلم همون موقع 
از آشپزخونه بیرون اومد و ح ین رفتن سمت آی فون گفت: 
- عه.. چرا موهات و خشک نکردی ؟!دستم و لا به لا ی موهای نمدارم کشیدم و دیگه نگفتم چون 
تا یه ساعت بعد از حموم به ی ه گوشه زل زده بودم و فکر 
می کردم.. 
- وقت نشد.. عیب نداره.. خشک می شه خودش!
در و که باز کرد اومد سمتم و گفت:
- هانا.. همایون که اومد.. ما می ریم خب.. دارم میگم که یه 
وقت ناراحت نشی!
- چرا؟ کجا می ر ید؟
- میریم خونه بابا دیگه.. شما هم تنها باشید.. 
- بمونید دیگه آ یگل.. همینجا بخوابید.. تو رو خدا.. تنهامون 
نذارید! 
- عزیزدلم.. من که از خدامه.. فقط.. گفتم یه وقت.. آقا 
یوسف معذب نشه به خاطر ما...تا خواستم بگم یوسف چرا بای د معذب بشه.. یادم افتاد که 
داره غی ر مستقی م و تو لفافه از اعت یادش حرف می زنه و 
خب.. حق داشت!
خودمم تازه با این حرف به این موضوع پی بردم که یوسف.. 
از این به بعد.. قراره تو همین خونه مواد مصرف کنه چون 
جا به جا شدن هر روزه اش.. سخته! 
واسه همین.. با همه حس خفقانی که وجودم و پر کرده بود.. 
سری به تایید حرفای آیگل تکون دادم و لب زدم: 
- باشه.. هرجور.. خودتون راحتی د!
همون لحظه صدای زنگ در ورودی هم بلند شد و آیگل 
رفت که در و باز کنه.. منم یه بار دیگه اون لبخند مصنوعی 
و ساختگی رو روی لبم نشوندم و با دیدن ی وسف و صورت 
آشفته ای که یه سمتش در اثر ضربه های توی ماشین کبود 
شده بود و با اون دو تا عصای زیر بغلش و کمک همایون.. 
به سختی داشت می اومد تو خونه.. همون لبخند ساختگ ی 
هم پر کشید و دلم پر شد از غم..من.. به چی داشتم فکر می کردم؟ یوسف می خواست تو 
خونه ای که من توش زندگی می کردم مواد بکشه؟ خب 
بکشه.. 
هربار.. هربار که خواست این کار و بکنه.. یاد این واقعیت 
می افتادم که ممکن بود امروز یه اتفاق بدتر ی می افتاد و 
من.. دیگه یوسف و نداشتم! اونجوری شاید.. راحت تر می
تونستم وضعیت جدید و سخت زندگیم و تو دو سه ماه 
آینده.. تحمل کنم..
همینکه الان.. منهای این پا ی گچ گرفته شده.. سالم و 
سالمت جلوم وا یستاده.. برام کافیه.. بقیه اش هم.. چشمم 
کور.. دنده ام نرم.. طاقت میارم! 
نزدیک که شد جلو رفتم و بغل نصفه و نیمه امروزمون توی 
بیمارستان و جبران کردم با آوی زون شدن از گردنش.. طوری 
که زیاد فشار وزنم بهش وارد نشه..
اونم مثل همیشه.. بی رودرواس ی از حضور بقی ه.. چند بوسه 
رو سر و صورتم نشوند و فاصله گرفت..
نگاهش روی صورت آرایش شده ام چرخید و لب زد:
- خوابیدی اصالً؟
- یه کم استراحت کردم ولی خوابم نبرد.. تو خوبی؟ درد
نداری ؟
قبل از یوسف همایون بود که با حرص جواب داد:
- نه دیگه.. مگه نمی دونی شوهرت سوپرمنه.. بدنش طوری
ساخته شده که احتیاج به عوامل جانبی برای درمان شدن
نداره.. خودش خود به خود خوب می شه.. فقط باید بذاریش
جلوی آفتاب که قشنگ ویتامی ن مورد نی ازش و ذخی ره کنه..
یوسف هم کلافه تر از همایون نفسش و فوت کرد و حین
رفتن سمت مبال با نگاهی به آ یگل گفت:
- بعضی وقتا دلم.. خیلی برات می سوزه.. با ای نهمه غر غر
شنیدن از.. شوهرت!

توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#اشک_لبخند هر روزساعت۱۱ و ۶ عصر در کانال قرار داده میشود.
@taghdir1