Get Mystery Box with random crypto!

اشک_لبخند لینک قسمت اول https://t.me/c/1392611966/50291 #قس | محافظ کانال فال و حال

اشک_لبخند

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1392611966/50291


#قسمت_سیصد_هشتاد_چهار


آیگل خندید به حرف یوسف ولی مثل همیشه پشت 
همایون دراومد و جواب داد:هرچی میگه از سر مهربونیه و به خاطر خودتون.. به دل 
نگیرید! 
- به دل بگیرم چیکار کنم؟ برادر خانوممه.. زبونم پیشش 
کوتاهه! 
همون موقع همایون نزدیکش شد تا کمک کنه پاش و رو 
مبل دراز کنه و تو همون حال گفت:
- آخ آخ.. بمیرم واسه زبون کوتاهت.. چقدرم که بالاستفاده 
اس در برابر من!
لبخندی که رو لب یوسف نشست.. لبای منم کش آورد.. 
هرچند که.. می دونستم علتش به احتمال قطع به یقین.. 
مصرف کردن توی بیمارستانه.. وگرنه یوسفی که من می
شناختم.. با تزر یق چند تا مسکن تو سرمی که وارد بدنش 
شده.. انقدر راحت و با دوام دردش از بین نمی رفت.ولی خب.. چه م ی شه کرد.. اینم جزئی از زندگی ماست که 
من آگاهانه انتخابش کردم و حالا.. به پاش بمونم یا شایدم.. 
بسوزم!
راه افتادم سمتش و پرسیدم: 
- نمی خوای رو تخت دراز بکش ی؟
- خوبه همینجا! 
سری تکون دادم و حین تک یه دادن عصاها به دیوار کنار 
مبل پرس یدم: 
- سختت نیست با اینا؟ 
- نه.. تجربه اش و داشتم قبلا ً!
- جدی ؟ کی؟
یه کم فکر کرد و گفت:
- چهار پنج سال پیش بود فکر کنم.. از پله های آپارتمانم 
افتادم.. اون موقع هم یکی دو ماهی با عصا اینور اونور می
رفتم.مکثی کرد و با تلخی ادامه داد: 
- اون موقع خ یل ی سخت تر بود.. چون هیچ کس و نداشتم! 
خودم بودم و خودم!
با بغضی که راه گلوم و بست.. کنارش نشستم و دستش و 
محکم گرفتم! دلم آتی ش گرفت براش.. برای اون روزایی که 
مجبور شده بود تنهایی با این وضعیت سر کنه و هیچ کس 
نبود که به دادش برسه و یه لیوان آب بده دستش.. تو هر 
ساعتی.. هرچیز ی که می خواست باید خودش با همون 
وضعیت پاش بلند می شد و م ی رفت بر می داشت..
اون روزا من کجا بودم.. چیکار م ی کردم.. تو چه فکری بودم؟ 
اصلا ً یوسف نامی رو نمی شناختم و احتمالا ً تنها دغدغه 
زندگیم به جز رفتارهای هامین.. انتخاب رنگ مناسب برای 
لباس طوری که زیاد چاق نشونم نده بود! حتی فکرشم نمی
کردم که تو همون لحظه.. یه آدمی.. اون سر دنیا.. داره با 
بدبختی ها و تنهایی هاش می جنگه!با نگاهی به دور و برم همینکه دیدم آیگل به بهانه ریختن 
چایی رفته تو آشپزخونه و همایونم کنارش داره باهاش 
حرف می زنه لبام و چسبوندم به گونه یوسف و همزمان با 
ریختن قطره های اشک رو ی صورتم با همه وجودم 
بوسیدمش تا شاید یه درصد از حسی که اون لحظه تو 
وجودم داشت فوران می کرد.. بهش منتقل بشه!
- آخخخخخخ..
با صدای زیرلب یش یه لحظه فکر کردم شاید دارم به 
کبودیش فشار میارم که سری ع فاصله گرفتم و لب زدم: 
- چی شد دردت گرفت؟ 
با چشمای بسته سرش و به عقب تکیه داد و گفت:
- نه.. داشتم کیف می کردم!
لبخندی رو لبم نشست و نگاهم کشیده شد سمت لباش.. 
داشتم فکر می کردم قبل از ای نکه آیگل اینا ب یان یه کمم از 
این طریق بهش حال بدم که فرصتش نشد و همون موقعآیگل با سینی چایی توی دستش از آشپزخونه بیرون اومد 
و نشست کنارمون.. 
- دستت درد نکنه عزی زم.. خی لی امروز به زحمت افتادید.. 
تو هم با این شرایط..
- این چه حرف یه! چیکار کردی م مگه؟ شما حالتون خوب 
باشه.. واسه ما کافیه!
لبخندی به روش زدم و یه لی وان چایی دادم دست یوسف.. 
خواستم یکی هم برای خودم بردارم که صدا ی همایون که 
داشت می رفت سمت اتاق بلند شد:
- هانا جان میا ی یه لحظه! 
نگاهم چرخ ید رو صورت یوسف و آیگل که سرشون پایین
بود و بهم نگاه نمی کردن.. انگار که اونا می دونستن همایون
می خواد درباره چی حرف بزنه که حالا اینجوری داشتن 
خودشون و می زدن به اون راه!


توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#اشک_لبخند هر روزساعت۱۱ و ۶ عصر در کانال قرار داده میشود.
@taghdir1