#طنز یه شب دیر وقت از سر کار برمیگشتم، راه میانبر رو انتخاب کردم و از قبرستون بزرگ روستا رد میشدم . وسط راه سه تا خانم به طرفم اومدن و گفتن خیلی میترسن و اگه میشه همراهشون برم تا سر جاده. منم گفتم باشه و با هم راه افتادیم. بعدش وسط راه من گفتم : ترس شما رو میفهمم ، حق دارین بترسين منم قدیما،اون وقت ها که هنوز زنده بودم از اینجا میترسیدم... باید میدیدید چطوری میدویدن (برگی از خاطرات یه ادم مریض) @tajroubiat 571 viewsedited 08:08