Get Mystery Box with random crypto!

@book44_book44 داستان کوتاه فراموشی سوار تاكسی كه شدم شاخ د | تجربه‌ها 💯

@book44_book44

داستان کوتاه فراموشی

سوار تاكسی كه شدم شاخ درآوردم. راننده تاكسی، علی احمدی شاگرد اول كلاس‌مان در دبيرستان بود.‌
‌ علی نابغه بود و همان سال كه كنكور داديم، مهندسی الكترونيك سراسری قبول شد بعد يك‌دفعه غيبش زد. هيچ‌ كس خبر نداشت كجاست. علی عاشق ماركز بود؛ صد سال تنهايی را پنج بار خوانده بود وقتی از ماركز حرف می‌زد با خال بزرگی كه بغل گوش چپش بود، بازی می‌كرد و چشم‌هايش می‌درخشيد.‌
‌ به علی نگاه كردم خال بغل گوشش بود ولی چشم‌هايش فروغ هميشگی را نداشت.‌
تعجب كردم كه چطور الكترونيك را ول كرده و راننده تاكسی شده است. ‌

‌گفتم: «سلام علی...»
‌ راننده گفت: «اشتباه گرفتيد!»‌‌
‌ پرسيدم: «شما علی احمدی نيستيد؟»‌‌
‌ راننده گفت: «نخير.»‌

‌به راننده نگاه كردم؛ ولی راننده نگاهم نمی‌كرد. روی داشبورد مقوايی بود كه روی آن نوشته بود «بزرگ‌ترين موفقيت زندگی‌ام اين بوده كه با چشم‌های خودم ببينم كه چطور فراموشم مي‌كنند! گابريل گارسيا ماركز.»‌
‌ ديگر چيزی نگفتم؛ راننده هم چيزی نگفت. موقع پياده شدن كه كرايه را دادم بدون اينكه نگاهم كند گفت: «كرايه نمی خواد» و رفت.‌

‌ تاكسی دور شد و گم شد و تمام شد.


سروش صحت