Get Mystery Box with random crypto!

تجربه‌ها 💯

لوگوی کانال تلگرام tajroubiat — تجربه‌ها 💯 ت
لوگوی کانال تلگرام tajroubiat — تجربه‌ها 💯
آدرس کانال: @tajroubiat
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 10.46K
توضیحات از کانال

هیچ مدرسه ای بالاتراز #تجربه نیست..افسوس که شهریه
آن به گرانی عمراست...
.
.
کپی آزاد
بفرستین تا همه استفاده کنن🍃🌸
.
.
کانال دوم ما
@Majale_Zane_Eeideal444👈

.
.
.
.
.
.

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

3

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2023-06-29 10:05:14 تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند...

آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند؛ یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود...!

وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.

وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود؛ حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود.

سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود؛ تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود...!!

«شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!»


اريک امانوئل اشمیت


@tajroubiat
2.4K viewsedited  07:05
باز کردن / نظر دهید
2023-06-27 07:55:02 فکر نکنی دوری و اینجا نیستی
مهستی

@tajroubiat
2.4K viewsedited  04:55
باز کردن / نظر دهید
2023-06-26 09:49:11 رفعت امروز قرار بود شلوار منو بپوشه الان میشه بدم بپوشه؟ دایی‌ام گفت معلومه که نمیشه بدو برو.*
* همانطور که من و همه‌ِ بینندگان و مرد ۵۳ ساله‌ای که این داستان واقعی را تعریف می کرد و اشک می‌ریختند گفت:*
* ‌ ⁩"من امروز به جوانان اینو میگم اونایی که با هم قهر هستید و دعوا می کنید، اونایی که با پدر و مادر و خواهر و برادرتون رفتار درستی ندارید.
من یه زمانی برادر داشتم و شلوار نداشتم اما الان کلی شلوار دارم و برادرم رفعت را ندارم.
از همین امروز برای ابراز علاقه به خانواده و دوستان‌تون خجالت نکشید!"*
*واقعیت این است که آنقدر در مشغله های زندگی غرق شده‌ایم که «چرایی» بودن‌مان در این دنیا را فراموش کرده ایم!*
*هنوز عشق و محبت‌ها و ابراز دوست داشتن‌های باقیمانده‌ای داریم که به اطرافیان دور و نزدیک خود نگفته‌ایم.
هنوز فرصتهایی داریم تا مفید و موثر و انسانی‌تر رفتار کنیم...*

*نویسنده و تدوینگر:*
*عدنان واعظی*


@tajroubiat
2.9K viewsedited  06:49
باز کردن / نظر دهید
2023-06-26 09:49:11

*شلوارهای نپوشیده!*

*قسمت ۱*

* چند وقت پیش،شبکه* *تلویزیونی SHOW TV ترکیه گفتگوی مردی ۵۳ ساله را نمایش می‌داد.
او میگفت:*
*بچه بودم، بزرگترین آرزوم پوشیدن شلوار بود.
اون موقع ها شلوارهای گل گلی می‌پوشیدیم یک روز پدرم گفت:
چون می‌خواهید مدرسه بروید، براتون شلوار می‌خرم از همون شلواری که پسر کدخدا داره.
ما سه برادر بودیم و رفتیم بیرون روستا کنار جاده تا پدرمون برگرده. دو نفرمون مدرسه می رفتیم ولی آخرین برادرم هنوز کوچیک بود و مدرسه نمی‌رفت اسمش رفعت بود.
سه تایی نشستیم کنار جاده خاکی روستا و منتظر مینی‌بوس شدیم تا پدرم بیاید و شلوارمون را بیاره.
برادر شش ساله‌ام رفعت همین جور کنار جاده وایساده بود از من پرسید دوست داری شلوارت چه رنگی باشه؟ گفتم سیاه.
گفت من دوست دارم شلوارم آبی باشه...*

*شلوارهای نپوشیده!*

*قسمت ۲*

*برادر کوچکم بهمون پز داد که شماها با شلوارک مدرسه می روید ولی من از همون اول با شلوار بیرون می روم.
بعدش پرسید که به نظرت پدر از کفش‌های بچه شهری‌ها هم میخره؟ گفتم :
نه اگه بخره از کفش‌های پلاستیکی می خره.
همین طوری با هم حرف می‌زدیم که دیدم مینی بوس از دور داره میاد.*
* پدرم اومد و با هم پاکت‌های خرید رو گرفتیم و خوشحال رفتیم خونه.
برای من و اون یکی برادرم شلوار و پیراهن و کفش پلاستیکی گرفته بود.*
*رفعت داخل پاکت ها را گشت و دید پدر براش چیزی نخریده.
به پدرم نگاه کرد و گفت : پس من چی؟
پدر گفت:
دفعه بعد که برم برات می‌خرم.*
*پولش کافی نبود که برای رفعت هم بخره! اما رفعت قبول نکرد. شب سر سفره شام فقط صدای گریه رفعت بالا بود.
یه حالتی داشت خیلی ناراحت.*
* فرداش از مدرسه که اومدم رفعت به من گفت:
شلوار چقدر بهت میاد میشه بیاری منم بپوشم؟ گفتم نه.
خاکی میشه نمی‌دم.
روز دوم هم گفت ندادم. روز سوم هم ندادم.
اون موقع‌ها کفش هارو میذاشتیم زیر بالش وشلوار رو زیر تشک که اتو بشه.
روز چهارم هم دوباره گفت چه بهت میاد بذار منم بپوشم.*

*شلوار های نپوشیده!*

*قسمت ۳*

*گفتم اندازه تو نیست. گفت دم پاهاشو تا میزنم تا اندازه بشه.
گفتم آخه کثیف می کنی. گفت:
نه روی فرش می‌پوشم خاکی نشه.
فقط یه بار توی آینه خودمو ببینم بهم میاد یا نه!*
* گفتم :
عجب پسرهِ سمجی هستی، باشه فردا که از مدرسه اومدم بهت می‌دم اما فقط ۵ دقیقه‌ها، مراقب باش کثیفش نکنی والا حسابی کتکت می‌زنم.
خیلی خوشحال شد، شب روی یک تشک کنار هم خوابیدیم.
نصف شب زد به شونه‌ام و گفت:
الکی گفتی یا واقعاً شلوارتو می‌دی بپوشم؟! گفتم خیالت راحت باشه می‌دم بپوشی، حالا بگیر بخواب.*
* فردا صبح زود بیدار شدیم بریم مدرسه. رفعت هم اون روز صبح بیدار شد و گفت:
زود از مدرسه برگرد! موقع رفتن دیدم دم در نشست و منتظر برگشتن من موند!*
* زنگ سوم سر کلاس بودم.
مدیر اومد در گوش معلم یه چیزی گفت و حالش عوض شد، بعد از چند دقیقه رو به من کرد و گفت"علیشان" تو برو خونه, بابات کارت داره. پیش خودم گفتم حتماً رفعت" الکی اومده گفته بابام کارم داره تا زودتر برم خونه و شلوارمو بپوشه!
من اون موقع کلاس سوم ابتدایی بودم از مدرسه اومدم بیرون.*

*شلوار های نپوشیده!*

*قسمت ۴*

* در مسیر خونه می‌دیدم که همه روستاییا به سمت خونه ما میرن.
رسیدم دم در دیدم بردارم رفعت جلوی در نیست.
وارد حیاط خونه شدم همه اهالی روستا جمع شده بودن و مادرم روی زمین افتاده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت:
بچهِ کوچک منو بدید.*
* تازه فهمیدم اتفاقی افتاده و پیرمردی با تراکتور از جلوی خونه ما رد میشده و رفعت بردار کوچیک منو ندیده و اونو زیر گرفته و مُرده!*
*⁦ ⁩دقیقا اون روزی که می‌خواستم شلوارمو بدم بپوشه رفعت مرده بود، پدرم نتونست به ما دوست داشتنش رو نشون بده.
اون از دو سالگی خودش یتیم شده بود و از میان ۱۱ بچه دیگه پدرم کوچکترینشون بود.*

*⁦ ⁩نکته:
ما در دوست داشتن مشکلی نداریم ولی در نشون دادن و ابراز کردن مهربانی و عشق و دوست داشتنمون مشکل داریم.*
* اون موقع‌ها عمو و مادر بزرگ و... داشتیم اما بلد نبودیم با بغل کردنشون بگیم که دوستشون داریم.*
* اون روز بابام جنازه برادرم را بغل کرد و با گریه گفت:
رفعت پسرم من می‌خواستم ببرمت بازار خرید نه این که ببرمت تو مزار... پاشو بابا...*
*پاشو با هم بریم خرید کنیم!*

*شلوار های نپوشیده!*

*قسمت پایانی*

* من اون موقع یک بچهِ ۹ ساله بودم، رفتم شلواری که پام بود رو درش آوردم و شلوار کهنه رو پوشیدم و شلوار تازه رو زدم زیر بغل و دویدم پشت تابوت و به دایی‌ام گفتم:
2.6K views06:49
باز کردن / نظر دهید
2023-06-21 01:02:53
@book44_book44

زندگی لاکچری یک بانوی بختیاری...
2.6K views22:02
باز کردن / نظر دهید
2023-06-17 22:37:34
بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست...

#مولانا
اردشیر رستمی

@tajroubiat
3.1K viewsedited  19:37
باز کردن / نظر دهید
2023-06-09 13:22:54 وقتی خونه شده بود مثل جهنم
ما با ویزای بهشت بریدیم از هم

حالا تو برزخ بدبینی اسیریم
نمی‌تونیم ریشه‌مونو پس بگیریم



@tajroubiat
768 viewsedited  10:22
باز کردن / نظر دهید
2023-06-09 13:20:55
آرزوی خاک‌خورده‌ی رفتن به کنسرت. فرقی نمی‌کند کدام خواننده یا کدام سبک کدام سالن یا کدام شهر ، سیاوش، عارف، داریوش، فرامرز، معین... بالاخره هر دلی با یک صدا می‌لرزد، می‌گیرد و باز می‌شود، می‌میرد و از نو زنده می‌شود.


@tajroubiat
783 viewsedited  10:20
باز کردن / نظر دهید
2023-05-30 11:17:09 در سلام من

شاعر ترانه: #مسعود_کیمیایی
آهنگ: #ژرژ_موستاکی
خواننده: #گیتی_پاشایی

@tajroubiat
1.2K viewsedited  08:17
باز کردن / نظر دهید
2023-05-30 11:16:53
.
در سلام من

در سلام من تو باشی
در همه پندار و شهد زندگی
در من تو باشی
در سفر با من تو باشی
غربتی در خود نمی بینم
کنار من تو باشی...

شاعر ترانه: #مسعود_کیمیایی
آهنگ: #ژرژ_موستاکی
خواننده: #گیتی_پاشایی


@tajroubiat
1.4K viewsedited  08:16
باز کردن / نظر دهید