پرسشهای ابلهانه! یکی از مشکلات ما این است که روی بدیهیات، در | تَکْدِرَخْتْ
پرسشهای ابلهانه!
یکی از مشکلات ما این است که روی بدیهیات، درنگ نمیکنیم. شاید کار خطرناکی است و باعث میشود دیگران آدم را ابله تصور کنند. نشان به این نشان که #آریستوفانس ، #سقراط را به خاطر همین پرسشهای بیاهمیتاش، ابلهِ زمانه میدانست. البته امروز هم اوجِ بلاهت است که یک نفر بپرسد: "چرا وقتی در جمع نشستهایم نباید پاهایمان را دراز کنیم!؟"...
واقعیت این است که ما اسیرِ روایتها و کِششهایی هستیم که به ضربِ تاریخ و به زورِ جامعه پذیرفتهایم. همه #جرج_برنارد_شاو را یک نابغه میدانند. او میگوید: "مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید به دست بیاورید؛ وگرنه مجبور خواهید شد چیزهایی را که به دست آورده اید، دوست بدارید." این سخنِ نسبتا احمقانه را همهجا پخش میکنند؛ فقط به این دلیل که #برنارد_شاو آن را گفته است. اما به اعتقاد من، سوال بسیار سادهی یکی از دوستانم، ژرفتر از جملهی این فیلسوفِ طنّاز است. او میپرسید: "چرا نوهی عمویم، رنگِ سفید با گلهای صورتی را دوست دارد؟!" بعد میگفت: احتمالا به این دلیل که در یکی از روزهای کودکیاش، عروسی با لباسهای سفید و صورتی را دیده که همه برایش کف و سوت میزنند و هیجانِ تندِ حاکم بر فضای جشن، نهالِ میل به سفید و صورتی را در نهادِ دخترک، کاشته است. او تا آخرِ عمر، اسیرِ این دوست داشتنِ تحمیلی خواهد بود... حالا #برنارد_شاو میگوید: مراقب باش پیراهن سفید و صورتیات را به دست بیاوری؛ وگرنه مجبور خواهی شد ژاکت آبیات را دوست بداری!... یک نفر هم نیست در چشمهایش زل بزند و جسورانه بپرسد: چرا دخترک باید تسلیمِ علاقهای شود که دیگران در ضمیرِ او کاشتهاند؟!...
روی بدیهیات اگر درنگ کنیم، و کمی درونِ خود را بکاویم، به سادگی تسلیمِ این جملهی مد شده نخواهیم گشت که "خودت را دوست بدار!"... بلافاصله میپرسیم: "کدام لایه از خودم را؟"..."اصلا این "خود" یعنی چه؟"... "آدم چگونه میتواند "خود"ی را که نمیشناسد، دوست بدارد؟"...و نهایتا این سوال که "مگر دوست داشتن، به اختیارِ خودِ آدم است؟!"...
بدیهیات، به ضربِ تاریخ و به زورِ تکرار در ما نهادینه میشوند. و این هژمونی آنقدر سنگین است که کمتر کسی جراتِ تشکیک به خودش میدهد... میدانید؟ سقراطِ مادرمرده را به خاطر پرسش از منشاء آفرینش نکشتند، او جانش را بر سرِ تشکیک در همین بدیهیات باخت...