Get Mystery Box with random crypto!

انتهای قبرستان

لوگوی کانال تلگرام tannhaii — انتهای قبرستان ا
لوگوی کانال تلگرام tannhaii — انتهای قبرستان
آدرس کانال: @tannhaii
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 4
توضیحات از کانال

به قلم: #شقایق_سروری
عضو انجمن کافه تک رمان
@caffetakroman

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2017-10-05 17:16:29 Inja???
1.4K views14:16
باز کردن / نظر دهید
2017-10-05 17:16:23 #پیام_ناشناس
میشه در روز تبادلات زیادی بذارید تا ما با هر ژانر ی ...خشن...ترسناک...عاشقانه...طنز وهر مدلی اشنا شیم و از خوندش لذت ببریم؟

ارسال جواب /rply31569519

بلاک: /blc31569519
@harfbeman
1.4K views14:16
باز کردن / نظر دهید
2017-09-03 16:03:35
Mmnonm
1.6K views13:03
باز کردن / نظر دهید
2017-08-27 14:03:35 دوستان نویسنده
من کاور رمان میزنم
در عوض شما بنر مارو میزارین کانالتون
هرکسی خواست پی وی
@ghorsekhabb
نمونه ها
@nemonekarrr
1.4K viewsedited  11:03
باز کردن / نظر دهید
2017-08-23 17:01:21
@tannhaii
1.4K viewsedited  14:01
باز کردن / نظر دهید
2017-08-11 17:49:07 @tannhaii
تگ بدین دوستاتون
1.4K views14:49
باز کردن / نظر دهید
2017-08-11 17:48:36 نظراتتون رو با ما در میان بزارین:
https://telegram.me/harfbemanbot?start=MjI0NzYxNDQ2
امیدوارم خوشتون بیاد
#شقایق‌سروری
1.4K views14:48
باز کردن / نظر دهید
2017-08-11 17:48:25 #p105

با ذوق نگاهشون کردم ه سه تایی اومدن و بغلم کردن باخنده گفتم: وایی خفه شدم.
که بیشتر ش کردند.
یکم بعد رهام کردن که گفتم: خوبین؟
شقایق قهقه‌ایی زدو گفت: خوبیم، تو خوب خوابیدی؟
گیج نگاهش کردم که ملیکا گفت: اصلا می‌دونی چند روز خوابیدی؟
- چی؟!
شقایق رو بهم کرد و گفت: پنج روزه خوابیدی،خبر نداری.
با چشمای گشاد گفتم: من؟ جدی؟
- نه عمم.
جدی نگاهشون کردم که سه تایی خندیدن.
باورم نمی شد، پنج روز،کم که نیست.
ملیکا اومدو کنارم نشستو گفت: الان خوبی؟
- آره.
مکثی کردم و گفتم: مدرسه چی شد؟
- منحل.
دل‌آرام رو به من کردوگفت: کامل سوخته بود، ماهم گیر افتاده بودیم اون تو.
- آهان.
در همین حین مامان و بابام وارد اتاق شدن.
بعد از سلام علیک پدرم رو به روی تختم ایستادو گفت: من و خانومم یه تصمیمی گرفتیم، البته اگه ملیکا قبول کنه.
- خب، بابا ادامه‌اش؟
رو به ملیکا کردوگفت: ملیکا جان توام برای ما مثل سویل عزیزی و بخاطر همین اگه بخوای می تونی در کنار خانواده ما به عنوان خواهر سویل و دخترما زندگی کنی.
با شوق و ذوق گفتم: جدی؟ چقدر خوب.
ملیکا لبخندی به من زد.
- حق نداری نه بگی.
ملیکا رو به پدرم کردوگفت: اگه مزاحم نباشم، خوشحال می‌شم.
- نه شما مراحمین، ماهم خوشحالیم.

چقدر قشنگ بود لبخند روی لب همه بود.
همه میخندین.
تنها آرزوم رفتن به خونه بود فقط.

###############
- سویل، سویل.
با صدای خواب آلود گفتم: هوم؟
با صدای سرشار از خوشحالی کفت: دکتر گفت می‌تونی بری خونه.
انگار دنیا رو بهم داده بودن، با خوشحالی بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
صورتم رو شستم و به اتاق برگشتم و مشغول پوشیدن لباس هام شدم.
- آماده ایی بریم؟
- آره.
دستی روی تخت کشیدم و به سمت در خروجی رفتم.
×××××××
پدرو مادرم کنار ماشین منتظر من ایستاده بودن.
با ملیکا سوار شدیم و پدرم راه افتاد.
از این به بعد ملیکا کنارمه، چقدر خوب یه همدم پیداکردم.
بعد از نیم ساعت به خونه رسیدیم، بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم، به استراحت نیاز داشتم هرچند که سه روز خوابیدم.
لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم.
یه چیزی زیر کمرم احساس کردم، از جام بلند شدم و با گردنبندی که روش اسم(الله) نوشته شده بود،بود.
کنارشم یه نوشته بود، برداشتمش و شروع به خوندن کردم:
بهش امید داشته باش، ایمانتو قوی کن خودتم قوی باش، همیشه به یادتم و سعی می کنم دورا دور کمکت کنم.

[متکون]

#انتهای‌قبرستان

#شقایق‌سروری
#قسمت‌پایانی
@tannhaii
1.4K views14:48
باز کردن / نظر دهید
2017-07-25 18:48:42 #p104
کار پانسمان دستم که تموم شد، سریع و بدون توجه به حرفای دکتر از آمبولانس بیرون اومدم.
به سمت آتش نشانی که یه گوشه ایستاده بود رفتم و گفتم: آقا دوتای من اون توان، چرا هنوز نیومدن؟
- راه بسته شده و شعله های آتیش بزرگتر، سعیمون رو می‌کنیم تا نجاتشون بدیم.
اشکم روی گونه‌ام سرازیرشد که گفت: قول نمی‌دم اما تمام تلاشمونو می‌کنیم.
سری تکون دادم و با پای فلجم به سمت آمبولانس رفتم و بهش تکیه دادم.
توی دلم دعا می کردم که بیان، که نجات پیداکنن.
یکدفعه احساس کردم سرم گیج می‌ره و ناخود‌آگاه پخش زمین شدم.
که دکتر اومد بالاسرم و گفت: خوبی؟
همینجوری نگاهش کردم و آروم چشام بسته شدو همه جا سیاه، سیاهه سیاه.

#######################
باصدای مادرم که گوشم رو نوازش می‌کرد، کم کم چشامو باز کردم.
با دیدنش چشمانم چهارتا شد.
پشت به من بودو داشت یه کارایی می کرد.
با صدایی که از ته چاه می‌اومد، آروم گفتم: مامان!
آروم برگشت و دستانش رو جلوی دهنش گرفت و با شوق و ذوق گفت: سویل
و بدون مکث اومدو بغلم کرد.
یه دل سیر بغلش گریه کردم.
مادرم از بغلم بیرون اومد گفت: خوبی دخترم؟
- آره، بابا کجاست؟
لبخندی ز و گفت: بیرونه الان می‌آد.
-باشه.
از اتاق رفت بیرون، به گمونم رفت بابارو صدا بزنه.
با آرامش چشمانم رو بستم.
یکدفعه انگار یه چیزی مثل شهاب سنگ خورد به سرم، هجوم خاطرات بود.
شقایق، دل‌آرام و ملیکا کجان؟
با فکر اینکه چیزشیون شده باشه اشک بین پلکای بستم جا باز کردو گونه‌ام رو نمناک کرد.
آب دهنم رو قورت دادم و بازم به فکر دوستام.
بخاطر من...
همیشه همینه...
همیشه همه چی رو خراب می‌کنم.
توی افکارم داشتم خودم رو سرزنش می کردم که به صدای بابام به خودم اومدم.
- سویل.
چشمانم رو باز کردم وگفتم: جانم بابایی؟
با خوشحالی روی تخت چهار زانو نشستم، که اومد نزدیک ترو من رو در آغوشش گرفت.
- خوبی دخترم؟
- آره!
تو بغلش احساس آرامش و امنیت می کردم.
بغل یه پدر امن ترین ترین جا واسه دخترشه.
گریه‌ام گرفته بود، اما جلوی خودم رو گرفتم.
نمی خواستم افکارش در مورد اون دختر قوی خراب بشه.
بعد از چند لحظه‌ایی از بغلش اومدم بیرون که گفت: صبر کن الان می‌آم.
- کجا؟
همونطور که داشت می‌رفت گفت: می‌آم
و رفت.
دوباره به بالشم تکیه دادم و چشامو بستم.
××××××××××
با صدای دل‌آرام به خودم اومدم.
- بــه بــه، خانوم به هوش اومدن.
متعجب نگاهش کردم.
پشت سرش ملیکا و شقایق وارد اتاق شدن.

#شقایق‌سروری
#انتهای‌قبرستان
@tannhaii
1.2K views15:48
باز کردن / نظر دهید
2017-07-25 18:48:30 #p103

باصدای بلند گفتم: شقایــــق
سرش رو بالا آورد و متعجب نگاهم کرد.
انگار یه پارچ اب یخ رو روی سرش ریخته باشن.
یه جوری نگاهم می کرد انگار معجزه دیده باشه.
دستم رو جلوی صورتش تکون دادم تا به خودش اومد.
- خوبی؟
- آره، آره توخوبی؟
- نه کمکم کن بلندشم.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت: سوویل چه خبر شده؟
همونطور که ازجام بلند می‌شدم گفتم: سوال منم همینه ولی فعلا ملیکاو دل‌آرام رو بیدار کن.
اومد زیر دستم تا نیوفتم.
من رو تا راهرو که مدیر اونجابودو صداش می‌اومد همراهی کرد.
تا مدیر من‌ و شقایق رو دید به خوشحالی به سمتمون اومد وگفت: برین سریع بیرون کم کم داره مدرسه نابود می‌شه؛ نمی‌خوام اتفاقی بیوفته واستون.
شقایق بی توجه به حرفاش من رو به مدیر رسوند و گفت: شما ببرینش بیرون، من می‌رم دنبال ملیکا و دل‌آرام.
حرفش رو زدو رفت.
مدیر رو به من گفت: ملیکا کیه؟
- داستانش خیلی بلنده، بعدا تعریف می‌کنم اگه جون سالم به‌در ببرم.
دستم رو گرفت و کمکم کرد تا راه برم.
پاهام جونی نداشت و مثل فلجا بودم.
با کمک مدیر به بیرون از مدرسه اومدم و با آتش نشانا و آمبولانسا رو به رو شدم.
یکی از دکترا به سمتم اومد و منو به داخل آمبولانس برای چک کردن برد.
داخل آمبولانس شدیم و خانوم دکتره داشت دستم رو که یکم زخم بود رو پانسمان می‌کرد که صدایی به گوشم خورد که گفت: آقای مدیر ما شابد بتونیم خاموش کنیم آتیش رو ولی کل مدرسه نابود شدس.
با ترس زیر لب گفتم: نـــــــه.
شقایق، دل‌آرام و میکا اون تو بودن، یعنـی...

#انتهای‌قبرستان

#شقایق‌سروری
@tannhaii
1.0K views15:48
باز کردن / نظر دهید