Get Mystery Box with random crypto!

#p105 با ذوق نگاهشون کردم ه سه تایی اومدن و بغلم کردن باخنده | انتهای قبرستان

#p105

با ذوق نگاهشون کردم ه سه تایی اومدن و بغلم کردن باخنده گفتم: وایی خفه شدم.
که بیشتر ش کردند.
یکم بعد رهام کردن که گفتم: خوبین؟
شقایق قهقه‌ایی زدو گفت: خوبیم، تو خوب خوابیدی؟
گیج نگاهش کردم که ملیکا گفت: اصلا می‌دونی چند روز خوابیدی؟
- چی؟!
شقایق رو بهم کرد و گفت: پنج روزه خوابیدی،خبر نداری.
با چشمای گشاد گفتم: من؟ جدی؟
- نه عمم.
جدی نگاهشون کردم که سه تایی خندیدن.
باورم نمی شد، پنج روز،کم که نیست.
ملیکا اومدو کنارم نشستو گفت: الان خوبی؟
- آره.
مکثی کردم و گفتم: مدرسه چی شد؟
- منحل.
دل‌آرام رو به من کردوگفت: کامل سوخته بود، ماهم گیر افتاده بودیم اون تو.
- آهان.
در همین حین مامان و بابام وارد اتاق شدن.
بعد از سلام علیک پدرم رو به روی تختم ایستادو گفت: من و خانومم یه تصمیمی گرفتیم، البته اگه ملیکا قبول کنه.
- خب، بابا ادامه‌اش؟
رو به ملیکا کردوگفت: ملیکا جان توام برای ما مثل سویل عزیزی و بخاطر همین اگه بخوای می تونی در کنار خانواده ما به عنوان خواهر سویل و دخترما زندگی کنی.
با شوق و ذوق گفتم: جدی؟ چقدر خوب.
ملیکا لبخندی به من زد.
- حق نداری نه بگی.
ملیکا رو به پدرم کردوگفت: اگه مزاحم نباشم، خوشحال می‌شم.
- نه شما مراحمین، ماهم خوشحالیم.

چقدر قشنگ بود لبخند روی لب همه بود.
همه میخندین.
تنها آرزوم رفتن به خونه بود فقط.

###############
- سویل، سویل.
با صدای خواب آلود گفتم: هوم؟
با صدای سرشار از خوشحالی کفت: دکتر گفت می‌تونی بری خونه.
انگار دنیا رو بهم داده بودن، با خوشحالی بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.
صورتم رو شستم و به اتاق برگشتم و مشغول پوشیدن لباس هام شدم.
- آماده ایی بریم؟
- آره.
دستی روی تخت کشیدم و به سمت در خروجی رفتم.
×××××××
پدرو مادرم کنار ماشین منتظر من ایستاده بودن.
با ملیکا سوار شدیم و پدرم راه افتاد.
از این به بعد ملیکا کنارمه، چقدر خوب یه همدم پیداکردم.
بعد از نیم ساعت به خونه رسیدیم، بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم، به استراحت نیاز داشتم هرچند که سه روز خوابیدم.
لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم.
یه چیزی زیر کمرم احساس کردم، از جام بلند شدم و با گردنبندی که روش اسم(الله) نوشته شده بود،بود.
کنارشم یه نوشته بود، برداشتمش و شروع به خوندن کردم:
بهش امید داشته باش، ایمانتو قوی کن خودتم قوی باش، همیشه به یادتم و سعی می کنم دورا دور کمکت کنم.

[متکون]

#انتهای‌قبرستان

#شقایق‌سروری
#قسمت‌پایانی
@tannhaii