Get Mystery Box with random crypto!

خاطرات معلم دهکده مثل همیشه نزدیک غروب رسیدم مارشک وچون هوا رو | گذشتگان صادو، میراث آیندگان

خاطرات معلم دهکده
مثل همیشه نزدیک غروب رسیدم مارشک وچون هوا روبه تاریکی می رفت واز اون طرف تجربه گم شدن تو کوهستان داشتم گفتم امشب خانه همکارم بمانم صبح برم روستا
روستایی که من بودم 12کیلومتر از مارشک فاصله داشت اونهم همش کوه وگردنه رفتم سمت خانه همکارم ازدور پسر بچه ای سوار برقاطر بدون پالان وافسار به تاخت می آمد صدای سم قاطر که با برخورد به سنگفرش کوچه ترق ترق بلند بود مسیر پسرک عوض شده و پیچید داخل کوچه ای سربالا و درهمین هنگام به شدت از روی قاطر خورد زمین و همان طور محکم که خورد در همان حال سجده ماند وقاطرنیز گریخت ورفت
کوچه خلوت بود واحدی نبود خدایا چکار کنم رفتم سمتش و برگرداندم مقداری خون از دماغش می آمد نبضشرا گرفتم ضعیف می زد درهمین حین زنی چادری از سراشیبی می امد صدا زدم خواهر این پسربچه کیه الان از قاطر خورد زمین
نزدیک که آمد شناخت گفتم برو پدرش را بگو بیاید دوان دوان پدرش آمد اول خواست پسرک را بزند گفتم چکار می کنی عمو این بی هوشه به ترکی گفت جونمرگ یک دقیقه مارا راحت نمی گذارد
باکمک های اولیه ای که زمان خدمت در بهداری بودم ویاد داشتم شروع به احیا وتنفس دهن به دهن و ماساژ قلبی نمودم اصلا نفس نمی کشید پدرش خواست بغل کند ببرد گفتم عزیز صبرکن به هوش بیاد بعد شاید آسیب دیده گردنی دستی شکسته
پسرک را صاف دراز کردم وپاهایش را بالا گرفتم و مقداری دیگر تنفس دادم های بلندی کشید و بهوش آمد گفتم پسرجان جاییت درد نمی کند سرش را بالا انداخت که نه و پدرش بغلش کرد و به من هم گفت آقامدیر بی زحمت بریم خانه طوریش نشه همراهش رفتم مقداری آب قند دادم خورد وکم کم حال آمد ونشست وقتی خیالم جمع شد از پدرش خداحافظی کردم و رفتم به سمت خانه همکارم آقای یاردل که سرباز معلم بود وشب را گذراندم وصبح به سمت مقصد میان کوههای وهم آلود هزا ر مسجد به سوی دهکده راه افتادم
تا خاطره ای دیگر بدرود
@tarikh_sado
یادگذشتگان میراث آیندگان