دستمو فشار داد و موهامو نوازش کرد. استرس و ترس آیناز رو احساس میکردم. پشیمانی و نگرانی رو تو نگاه مریم جون خوندم. با درد گفتم: _نکنه برا بچم اتفاقی بیوفته مامان؟ بغلم کرد و گفت: _خدانکنه عزیزکم خدانکنه خوشگلم اینا عادیه ... زمزمه کرد: _اینا عادیه... دوباره پایین اومدن خون رو احساس کردم و این بار خیس شدن شلوارم هم باهاس همراه بود که مریم جون و آیناز دیدن... از گریه ی زیاد نفسم بریده بود ... آیناز با لرزش گفت: _مامان لباساتو بیارم؟؟ چشمی روی هم گذاشت که زنگ در به صدا در اومد. با هول به سمت در دوید و درو باز کرد. پابه پاش میومد و داشت حالمو براش توضیح میداد. دکتر بالا سرم نشست و بعد از معاینه ی سطحی دستشو روی شکمم گذاشت و فشار داد: _اینجا درد میکنه؟! سرمو تکون دادم و گفتم..: _اینجا خفیفه اما.. هنوز جملمو کامل نکردم که دستشو پایین تر آورد و فشار داد که از درد جیغ بلندی کشیدم و چشمام سیاهی رفت. 20.3K views18:35