_خیالت تخت همه چی تحت کنترله سند هم گذاشته شد منتظر توئه بیای ببینیش... _همون تاریخ؟ _همون تاریخ هماهنگ شد. تلفن بوقی خورد که با دیدن اسم آیناز هول شدم و گفتم: _بعدا بهت زنگ میزنم فعلا. و سریع جواب آیناز رو دادم: _تو از صبح کجایی؟ نمیدونی منتظرتماستم؟ خواب موندی نه؟ مگه بهت نگفتم ساعت تنظیم کن هر روز صبح زنگ بزن هان؟ جواب نمیداد..! با عصبانیت داد زدم: _کدوم گوری رفتی؟ با صدای گرفته گفت: _آهی؟ نگرانی تو وجودم سرازیر شد: _چیشده آیناز؟ _میتونی بیایی اینجا؟؟ روی صندلی وا رفتم..: _برای.. برای نیاز اتف.......اتفاقی افتاده ؟؟ بغضش شکست و گفت..: _آهی بیا من میترسم. درحالیکه به سرعت به سمت در میرفتم گفتم..: _آیناز جون مامان بگو چیشده؟ نیاز چش شده؟؟ با فین فین گفت: _ما الان بیمارستانیم آهی... رو به منشی گفتم: _تا یک ساعت دیگه یه بلیط برای گیلان بگیر! فقطزود ! من میرم فرودگاه آماده باشه. _بله بله حتما... به آیناز گفتم: _چرا بیمارستانید؟نکنه بلایی سرش اومده؟ درد داره؟ هقی زد: _خونریزی داخلی داره آهی... از وقتی اومدیم بیمارستان تا الان تو بخش مراقبت های ویژه اس. ترس داشت فلجم میکرد که ادامه داد و نالید: _احتمال سقط داره آهی...جون خودش و بچه درخطره. صدای هول آیناز باعث شد ساکت بشم. _دکتر دکتر چی شد؟ با شنیدن صدای غریبه ایی که گفت: _متاسفم.. آیناز جیغ بلندی کشید که گوشی از دستم افتاد... 68.9K views19:35