Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part446 (سالها گذشت اما باریش نتون | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part446
(سالها گذشت اما باریش نتونست با مرگ پدرش کنار بیاد حتی بجای فراموش کردن گذشته تصمیم گرفت با ادامه دادن راه استاد انتقامشو بگیره پس بعد از تموم شدن تحصیلاتش به شهر برگشتیم و با کمک مادرش به تحقیقات ادامه داد و نتایج نصفه مونده رو جمع آوری کرد تا آزمایشگاه رو دوباره راه بیندازه.همون دوران سایت اینملی غوغا بپا کرد و نظر باریش رو که دنبال بازمانده ها یا بقول خودش موشهای آزمایشگاهی پدرش بود بخودش جلب کرد و بمنظور آشنایی و نزدیکی با اینملی منو توی همون کافه که سر راه استودیو بود بزور وارد کار کرد...)
چشمان انگین روی نامه قفل شد.باورش نمیشد همه چیز از همان روز اول نقشه بوده!چقدر هم بوران سهمش را خوب و کامل بازی کرده بود!
(من هیچوقت نخواستم جزوی از این داستان کثیف باشم ولی بردگی باریش راهی جز اطاعت کردن برام باقی نگذاشته بود.رفتارهای خشن اون با من طی بیست سال گذشته شجاعت رو ازم گرفته بود و با اینکه بارها تلاش کردم فرار کنم و چند بار هم موفق شدم ولی هربار گیر افتادم و بدتر از قبل مجازات شدم چون باریش با اینکه منو دوست داشت اما افکارش نژادپرستانه بود. در نظر اون کولی ها و بچه های بی سرپرست انگل های جامعه بودند که یا باید برچیده میشدن یا مورد مصرف قرار میگرفتن تا مفید واقع بشند رو این حساب منم که در نظر اون یکی از حرامزاده ها بودم بهر بهانه ای کتک میزد و هر وقت دلش میخواست بهم تجاوز میکرد)
انگین حس کرد رگهای سرش تیر کشیدند.هیچ فکر نمیکرد خواندن یک تکه کاغذ اینقدر عذابش بدهد! یک نگاه به باقی صفحه انداخت.چیز زیادی نمانده بود.مثل درسی که شب امتحان باید میخواند و تمام میکرد. پس بدون تامل ادامه داد تا به شکنجه هایی که بوران تمام این مدت تن داده بود فکر نکند (قصدم کشتن باریش نبود نمیتونم بگم فکرشو نکرده بودم ولی از تو و عشقت ناامید شده بودم و دیگه راهی برام نمونده بود.میدونستم رییس پلیس در جریانه و از خالی بودن کارتن خبر داشتم ولی من هم برنامه ی خودم رو داشتم و برای وقت کشی و دم دست نگه داشتن باریش مجبور بودم با نقشه ی شما پیش برم.در جریان آزمایشگاه اشاره کردم که استاد یکی از نسل دراگونها رو پیدا کرده بود و به نحوی تونسته بود در راستای پیشبرد اهداف ازمایشگاه ازش استفاده کنه!و حالا باریش هم با جسارت تمام قصد داشت همین کارو بکنه!نمیدونستم شاهزاده دعوت به همکاریشو قبول میکنه یا نه ولی نمی تونستم ریسک کنم و دست رو دست بذارم چون مطمئن بودم اگر باریش جواب رد بشنوه مثل پدرش به زور متوسل میشه پس خودم هر طور بود راه های ارتباطی رو با ولاد پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم!)
نفس انگین از چیزی که خواند گرفت!هیچ فکرش را نمی کرد قضیه تا رومانی و نوادگان ولاد سوم پیش برود. عجیب تر اینکه آن گارسون به ظاهر معصوم
در تمامی این جریانات دخیل باشد!
(راستش انتظار نداشتم شاهزاده حرفم رو باور کنه چه برسه به اینکه پاشه برای از بین بردن باریش به اینجا بیاد ولی اومد!بعد اون همه چیز خیلی سریع و بی برنامه پیش رفت.قرار بود من موقعیت باریش رو بهش برسونم و اون برای به ظاهر صحبت ولی در واقع کشتن باریش خودشو برسونه که باریش فهمید و منو به جنگل کشوند تا نقشه ی منو خراب کنه و بخاطر خیانت کردن مجازاتم کنه! نمی تونستم منتظر ولاد بمونم جونم در خطر بود مجبور شدم خودمو نجات بدم و...بقیه ماجرا رو هم که خودت میدونی.)