Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part482 'قراره از این به بعد...ای | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part482
"قراره از این به بعد...اینطور باشه!؟"دستش را بالا آورد و با ترحم به تار موهای طلایی که کنده شده لای انگشتانش گره خورده بود نگاه کرد. مورات هنوز در خلسه ی پردرد ولی رویایی غوطه ور بود.
"امیدوارم...امیدوارم اینطور باشه!" و با خجالت ریز خندید.
هیلمی به پهلو غلت زد و با احتیاط کتف و کمر خیس از عرق مورات را که با چنگ ها و سیلی های او خراشیده و سرخ شده بود نوازش کرد:"یعنی حالت خوبه؟!"
مورات سرش را روی بالش چرخاند تا هیلمی صورت خندانش را ببیند: "هیچوقت اینقدر خوب نبودم!"
هیلمی هم با ناباوری خندید:"واو...کی فکرشو میکرد ولاد هشتم مازو باشه!"
مورات هم اخم شوخی کرد:"و خوناشام تازه بدوران رسیده سادیسم باشه!"
هیلمی اینبار دست نوازش به سر و موهای بهم ریخته ی موراتش کشید: "خب حالا برنامه چیه؟نگو که نوبتیه و قراره دوباره منو بکنی!"
لبخند مورات بزرگتر شد و برای چرخش به سمت هیلمی حرکتی به تن بیجان خود داد:"در مورد برنامه ی سکس بعدا حرف میزنیم حالا باید پاشیم و کم کم راهی شیم!"
چهره ی خندان هیلمی درهم فرو رفت و مورات نگران شد:"چیه؟! مشکلی هس؟"باتکیه به آرنج دستش خود را بالا کشید:"مگه نمیخوای با من بیایی؟!"
هیلمی سعی کرد دوباره لبخند بزند ولی بنظر غیرممکن می آمد!
"البته که میخوام دیونه!"و به زور از تنگی تخت به پشت برگشت و خیره به سقف ادامه داد:"فقط...قبول اینهمه تغییر ناگهانی برام سخته!"
مورات آهسته روی تن داغ هیلمی خزید و مثل گربه خود را روی سینه ی لخت او جاسازی کرد:"میدونم عشقم...برای خود منم هنوز هضم نشده ولی روزای بعدی کلی وقت داریم در مورد اتفاقای افتاده فکر کنیم و حرف بزنیم!"و برای گرفتن تایید از نگاه هیلمی،سرش را بلند کرد ولی هیلمی همانطور به سقف خیره مانده بود.
"اینجا هنوز کسایی هستند که به کمک من نیاز دارند!"
مورات میدانست منظورش عکاس و دکتر بود ولی هنوز هم ته دلش نگران بود نکند با وجود آن شستشوی خاطرات باز هم به آلپرن فکر کند!
"میتونی زنگ بزنی بپرسی تا مطمئن شی !"
هیلمی با شنیدن پیشنهاد ساده اما منطقی مورات بالاخره سرش را کج کرد و به چشمان آبی و منتظر او نگاه کرد:"و خداحافظی کنم!"
مورات توانست فضای بی نهایتی را که عشق او در ذهن و قلب هیلمی پر کرده بود ببیند و خیالش راحت شود!
"کمکی ازم برمیاد؟"روی تن هیلمی حرکت کرد تا لبهایش را به لبهای او
برساند و با بوسه ای عمیق بخاطر حس زیبایی که به او داشت از او تشکر کند.هیلمی دست دور کمر تنگ مورات انداخت و او را بالا کشید تا برای رسیدن لبهایشان بهم ،کمکش کند:"میتونی وسایل ضروری منو تو ساک جمع کنی"