Get Mystery Box with random crypto!

@theamywestern #poisonkiss #part484 'اوه بابایی نمیدونم...کجا | Amy western

@theamywestern
#poisonkiss
#part484
"اوه بابایی نمیدونم...کجا بریم تا کاملاً آزاد باشیم؟آمستردام؟! تایلند؟..."
اونر از شوق کودکانه ی بوراک بخنده افتاد:"هر جا که شد فرق نمیکنه!فقط کافیه خودمونو زوج معرفی کنیم نه پدر و پسر!"
بوراک آرام نمی گرفت:"ولی عمه چی؟مادربزرگ،پدربزرگ!به اوناچی بگیم؟"
اونر با حوصله زانوهای بوراک را که با حواسپرتی پهلوهایش را فشار میدادند نوازش کرد:"نیاز نیست فعلاً بفهمند ما برای همیشه میریم!میگم سمینار دعوت شدم یه مدت میرم فلان جا...میخوام بوراک رو هم با خودم ببرم سفر"
بوراک خنده ی هیجان زده ای کرد ولی فرصت نکرد نظرش را بگوید باز زنگ موبایل پدرش از کتی که کف اتاق افتاده بود بلند شد! اونر مهلت نداد بوراک با لحن و قیافه خشمش را از مزاحمت تلفن نشان بدهد.این ملودی متفاوت را میشناخت.از جا پرید:"هیلمیه!"
بوراک با حرکت ناگهانی پدرش به پهلو روی تخت افتاد:"هیلمی؟!هیلمی جم دستیار اینملی؟!"
اونر متوجه خرابکاریش شد اما نگرانیش از اتفاقات و تماس بی موقع هیلمی باقی مشکلات را تحت شعاع قرار میداد.پس بدون جواب دادن به پسرش از تخت پایین پرید ،کتش را برچید و گوشی را جواب داد:"بله؟!"
"اوه دکی نگو که بیدارت کردم!؟" لحن هیلمی برعکس تصورش خونسرد حتی شوخ بود.
"مگه اصلاً وقت کردم بخوابم؟!"اونر قدمزنان از اتاق خارج شد.
"چیزی شده؟کمک نیازه؟!" لحن هیلمی بناگه تغییر کرد و اینبار اونر خونسردانه شوخی کرد:"مگه فقط وقتی مشکلی پیش اومده باشه آدم نمیخوابه؟!"
هیلمی منظور دکتر را اشتباه فهمید و از خجالت غرید:"اوه ببخشید پس بد وقتی زنگ زدم!"
اونر هم از سوتفاهم هیلمی دستپاچه شد:"نه نه منظورم اون نبود..."و همانطور قدمزنان از در اتاقش فاصله گرفت:"تو بگو چرا زنگ زدی؟خبریه؟"
بنظر می آمد هیلمی برای صحبت خجالت میکشید:"خبر که...نمیشه گفت!موضوع اینه که...من میخواستم با ولاد برم..."ساکت شد تا از عکس العمل اونر باخبر شود بعد ولی اونر هم ساکت بود.در حقیقت حواسش به در خانه که داشت با کلید باز میشد جلب شده بود!
"یعنی...میخوام باهاش برم رومانی..."
"خب؟!"اونر با سرعت به سمت اتاقش برگشت و از لای در نیمه مانده به بوراک که سیخ روی تخت نشسته بود و معلوم بود با دقت به صحبتهای او گوش میدهد اشاره داد در اتاق بماند!
هیلمی با خیال کمی راحت ترشده اضافه کرد:"خواستم بگم...اگر هنوز به کمکم نیازه ...نرم!"
اونر در اتاق را بست و برای اطمینان همانجا دست به دستگیره ماند.
"نه چه کمکی؟!هر کمکی که میشد کردی!"
هیلمی باورش نمیشد اونر چنین برخورد عادی در مقابل خبر غیرمنتظره ی او بکند:" پس اینملی چی میشه؟!"
اونر با وجود اینکه ورود ایرم حواسش را پرت کرده بود سعی کرد جواب کاملی به هیلمی بدهد:"فکر نکنم دیگه مشکلی دراون باره مونده باشه! همین یه ساعت قبل پیشش بودم..."
هیلمی با هیجان نالید:"خب خب؟! حالش خوبه؟!"
ایرم دو قدم جلو آمد و اونر را دید.اونر خیره به او سرش را خم کرد تا سلام داده باشد!
"خوب میشه هیلمی!جای نگرانی نیست...در ضمن منم اینجام مواظبشم!"
ایرم شرمنده از اینکه بظاهر بد وقتی مزاحم شده بود دستهایش را بالا آورد تا خریدهایش را نشان بدهد.اونر لبخند به لب آورد و به آشپزخانه اشاره کرد تا ایرم برود و تنهایش بگذارد.
"پس...یعنی میتونم برم؟!شاید...شاید دیگه برنگردم!"
اونر با غیب شدن ایرم بالاخره کل حواسش به هیلمی جلب شد. نمی دانست چه شده بود و چه عاملی باعث شده بود هیلمی چنین تصمیمی بگیرد ولی از اینکه این کشور خطرناک را ترک کند و آلپرن را فراموش کند خوشحال شده بود:"برو هیلمی...برو دنبال عشق و زندگی جدیدت!نگران ما هم نباش"