Get Mystery Box with random crypto!

بعد از شات هایی که گرفته شد، مورد پسند همه قرار گرفتم، منتقدا، | ǝɯ

بعد از شات هایی که گرفته شد، مورد پسند همه قرار گرفتم، منتقدا، سلب ها، برندها، حتی خود دمی از شاتایی که گرفته شده بود خیلی خوشش اومد.
وقتی شاتا رو تماشا می‌کرد مدام کلماتی مثل، خارق العاده، پدیده، معدن طلا و منو با کلماتی مثل، محکم اما آسیب پذیر، مجذوب کننده و خیلی چیزای دیگ توصیف می‌کرد.



با منتشر شدن اون شاتا، هم فروش لباسای ملوینا ریچ که برند زمستونی بود به سقف رسیده بود هم خودم مشهور شده بودم، همه منو میشناختن، هرجا که دعوت میشدم کلی عکاس و خبر نگار دنبالم میوفتادن، انگار منم جزو یکی از سلبریتی ها شده بودم، هر روز معروف تر و مشهور تر.



روز به روز شاتای بیشتری میگرفتم، با برندهای قوی تر، دمی ازم خوشش اومده بود چون براش پول خوب می‌ساختم،
منو به خیلی از برندا معرفی می‌کرد، اوناهم با کمال میل قبول میکردن.



برای گرفتن شات تبلیغاتی مجبور بودم به شهرا و کشورای زیادی مثل سوئیس، توکیو، لندن و خیلی از کشورای دیگ سفر کنم، شاتامون تو هر صحنه ای گرفته می‌شد، ساحل، صحرا، جنگل و بعضیاشون هم صحنه های بسته بودو تو استدیو گرفته می‌شد.


همه اینا خوب بجز وقتایی که با ماریان تارانتینو شات های مشترک داشتیم ، طرز نگاه کردنش، سنگینی نگاهش، حرکاتش خیلی آزار دهنده بود ، طوری که بعضی وقتا میخواستم سرمو بکنم تو بالش و فقط جیغ بکشم. صفاتی مثل غرور، حسادت، عشوه های الکی رو همیشه با خودش می‌آورد سر کار و همه رو آزار میداد.



هیچ وقت نشده بود دلم بخواد با این دختر صحبت کنم، با همه دوست بودم و برخوردم صمیمی بود ولی به این دختره حتی سلامم نمیکردم، البته اون انقدر خودشو بسته نگه می‌داشت که اصلا اجازه نمی داد کسی نزدیکش بشه، مگه کسایی که واقعا دوستشون داشت بیا براش نفعی داشتن. همین خلقیاتش بود که باعث می‌شد همه ازش دور باشن.



⚝ я¡cк ⚝



کلید آسانسور رو زدم، میکی دستشو گذاشت رو شونم تا خم بشه و بند کفشش رو درست کنه، تو همین حین نفس عمیقی کشید و گفت :
_فک کنم دیر کردیم.
دستم دور کمرش حلقه کردمو گفتم :
_این فقط یه مهمونی ساده س عزیزم احتیاجی به نگرانی نیس.
متعجب گفت:
_مهمونی ساده؟!
همه دعوتن ریک.
_خب حالا چرا انقدر اضطراب داری؟!
ابروهاشو بالا بردو با ناراحتی گفت:
_حتما به خاطر کفشاس.. اونی که میخواستم نشد.
نگاهی به کفشاش انداختم و گفتم :
_اینا که خیلی قشنگه.
لبخندی زدو گفت :
_واقعا؟!
سرمو تکون دادم، نفس عمیق کشید و گفت :
_یه چیز خوب بگو.
_یه چیز خوب.
لبخند پوکر بهم انداخت که آسانسور رو طبقه ی دوازده هم ایستاد و در باز شد، با وردومون دمی کوپر اومد جلو و نگاهی به سرو تیپمون انداخت و با همون استقبال گرم و همیشگیش گفت :
_واو.... چقدر زیبا شدید... هردوتون.
رفتم جلو و گونه شو بوسیدم، لبخندی زدو گفت :
_همگی خوش اومدید ، همه اومدن و شام هم در حال سرو شدنه.






همین که به داخل راهنماییمون می‌کرد و خودش جلو تر از ما حرکت می‌کرد گفت :
_من سالی دوبار همچین مهمونی میگیرم، برای آشنا شدن برند داران با مدل هام.
تو همین حین به یه سری از دخترا رسیدیم که مشخص بود  مدلن، دمی همه رو یکی یکی بهمون معرفی کرد، البته میکی همه شونو می‌شناخت و باهاشون احوالپرسیه گرم می‌کرد.



تو همین حین دمی به همراه میکی به سمت دیگه ی سالن رفت تا میکی رو با سرمایه گذار جدید آشنا کنه، چشمم خورد به بالکن، به طرفش رفتم و از بین پرده های سفید و حریر بلند که وزش باد تکونشون میداد گذشتم، وقتی به بالکن عریض و بزرگ خونه ی دمی رسیدم، محو فضای شهر نیویورک که از
این ارتفاع و همین طور شب که نور های ساختمون ها و برج ها بیشتر به چشم میومد شدم.
وارد بالکن شدم، بغیر از اینها چشمم به دختری که لباس بلند قرمز پوشیده بود و موهای قهوه ای متوسط داشت افتاد.
رنگ لباسش اونقدر جیغ بود که بی اختیار توجهتو جلب می‌کرد.
پاکت سیگارو بیرون کشیدمو به طرف لبه ی بالکن رفتم، تو همین حین که دنبال فندک میگشتم تا سیگار بین لبمو روشن کنم، دستی مقابلم قرار گرفت و سیگار مو با فندک روشن کرد.



نگاهمو که بالا اوردم چشمم به همون دختر قرمز پوش افتاد، لبخندی زدو گفت،
_باد میاد مواظب باش خاکه ی سیگارت رو کتت نریزه.
سری تکون دادمو تشکر کردم، چند لحظه ای بهم خیره بود که دستمو بردم جلو گفتم :
_ریک استون.
اونم دست دادو لبخند زد :
_ماریان تارانتینو.
دستشو فشردم و لبخند زدم.
اونم سیگارشو درآورد و گذاشت رو لبش، نگاهی به پاکت سیگارش کردم و پرسیدم :
_مارلبورو؟
_همیشه.
لبخندی زدم و پکی از سیگارم زدم.
تو همین حین که به منظره ی شهر از این بالا خیره بودم صداشو شنیدم :
_شما هم این ویو رو دارید؟!
اخمامو کردم تو هم و پرسیدم :
_ببخشید؟!
_ از تراس خونتون این ویو رو دارید؟!
_ما تراس نداریم و همین طور 12 طبقه پایین تر از اینجا زندگی می‌کنیم.
سری تکون دادو پکی از سیگارش زد، ازش پرسیدم :
_شما چطور؟
_نه من مرکز شهر زندگی میکن