Get Mystery Box with random crypto!

ǝɯ

لوگوی کانال تلگرام thesearemine — ǝɯ Ǝ
لوگوی کانال تلگرام thesearemine — ǝɯ
آدرس کانال: @thesearemine
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2023-05-10 11:03:40
✞°❅Ғαиғιc❅°✞:
#part8 ♛
#micky_in_the_sky_with_diamonds ♛
@fanfikation ♛
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:40 مارتین درحالی که با چنگال تو دستش بازی می‌کرد گفت :
_که این طور... از کجا مطمئن شیم خطری تهدیدمون نمیکنه؟
مرد بادی به غبغب انداخت و گفت :
_خب این وسط یه چیز کوچولو به نام اعتماد وجود داره. غیر از اینه؟
مارتین بدون اینکه حتی به صورت طرف نگاه کنه گفت :
_اعتماد؟! (پوزخندی زد) همیشه یکی رو میفرستن که بگه آره آقا اعتماد کن خطری نیست، ولی وقتی میری سر قرار میبینی یه غول اندازه تانک هست که مسلسل گرفته دستش و آماده س دکشو بکنه تو کونت!



یارو خم شد به طرف مارتین و با پوزخند گفت :
_اگه بخای همین الانم میتونم این کارو بکنم بچه کونی!
جف خم شدو از پس یقه ی یارو گرفتو کشیدش عقب.
مارتین سرشو بالا آوردو قیافه ی چه ضری بود زدی به خود گرفت و از زیر میز کلتشو کشید بیرون، که دستمو بردم طرفشون گفتم :
_نه نه نه...(رو به جف و پیت کردم) بندازیدشون بیرون.


جف هردو رو به طرف بیرون راهنمایی کرد، پیت نگاهی بهم انداخت و گفت :
_قضیه یکم بوداره.
سرمو تکون دادم و گفتم :
_هم گردونو میشناسم هم بارشو... مشکلی پیش نمیاد.



همراه مارتین یه سری اسلحه برداشتیم و کتامونو پوشیدیمو به سمت بار گردون رفتیم.
درو هل دادمو بازش کردم، پشت من مارتین هم وارد بار شد،. به طرف متصد بار رفتم و رو به پیرمرد پشت میز گفتم :
_دو شات تکیلا.


پیر مرد نگاهی به سرتاپامون کرد و درحالی حس کردم عجله داشت گفت :
_باید برم بشکه ی مشروبو عوض کنم.
بعدم سریع از پله ها رفت طبقه ی پایین و درو بست.
برگشتم و نگاهی به مارتین انداختم.
تو همین حین تمام مشتریا از پشت می اشون بلند شدنو مارو دوره کردن.
اخمی کردمو بدون توجه به اینکه اونا از افراد گردون بودن و برامون تله گذاشته بودن برگشتمو خودم یه بطری تکیلا با دوتا شات برداشتم و شروع کردم ریختن.



همون مردی که صبح اومده بود کافه از بین جمعیت اومد بیرونو گفت :
_ببخشید ریک، گردون یه کاری براش پیش اومد و از ما خواست تا ازتون پذیرایی کنیم.
دستمو به معنای نمیخاد بردم بالا و گفتم :
_لازم نیست خودم دارم از خجالت خودم در میام.
یه شات تکیلا رفتم بالا.
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:40 بی انداخت و گفت :
_چی شد دیگه نمیبوسیم؟!
درحالی که جلوش دست به سینه ایستادم با توپ پر گفتم :
_دیدیش؟!
با تعجب گفت :
_چی؟!
من عصبی تر از قبل گفتم :
_دیدی چطوری بهمون زل زده بود؟
ریک پلکاشو گذاشت رو همو کلافه گفت :
_اون فقط یه اتفاق بود.
_اره اتفاق... اصن فکر کنم از قصد مارو دید میزد.



ریک از جاش بلند شدو مقابلم ایستاد گفت :
_بیا بریم استراحت کنیم.. خسته ایم.
چشم غره ای رفتم که خم شدو گونمو بوسید،
_اخم نکن پیشونیت چروک میوفته.
اخمامو باز کردم و با جدیت گفتم :
_فقط برا اینکه پیشونیم چروک میوفته وگرنه هنوز عصبیم.



تو همین حین یه دفعه دستاشو زیر زانوهام حلقه کردو از طرف دیگه کمرمو چسبید منو کشید تو بقلش، ازین کارش قهقهه ای زدمو گفتم :
_چیکار میکنی دیوونه؟
اونم خندید و گفت:
_بریم بخوابیم.
اینو گفت‌و بعد به طرف راه پله راه افتاد.


❈ гเςк ❈


صبح روز بعد به همراه مارتین به کافه رستوران همیشگی رفتیم تا علاوه بر صرف صبحانه به یه سری از کارا رسیدگی کنیم.
درحالی که روزنامه ی صبح رو باز کردم مارتین مشغول سفارش دادن شد، بعد از اینکه میز تکمیل شد، مارتین دستمال رو انداخت رو پاهاش و شروع کرد، یکی از تخم مرغ های آپ پز رو برداشت گذاشت تو ظرفش، نگاه چندشی بهش کردو گفت :
_‏تنها ماده ای که بوی خودش و چسش یکیه تخم مرغ آب پزه واقعا بش تبریک میگم که شخصیت خودشو تحت هیچ شرایطی عوض نمیکنه.



من هنوز سرم تو روزنامه بود که یه دفعه در کافه با شدت باز شد، نگاهی به مردی که اومد داخل انداختم، برگشتم سمت جف و پیت و اشاره کردم تا برن ببینن چی میخاد.
پیت با اون هیکل گنده ش جلوی مرد رو گرفت :
_چیه شجاع شدی لاشی.
همراه اومد مرد یه نفر دیگه هم اومده بود که خودشو انداخت وسط و رو به پیت گفت :
_اومدیم مذاکره کنیم.
تو همین حال جف چاقوی جیبی شو کشید بیرون و گفت :
_اگه شرو کم نکنی ریز ریز میکنم میریزمت تو پاکت پست میکنم واسه رئیست.



اخمی کردمو گفتم :
_نه، جف... بزار بیاد ببینم چیکار داره.
جف عقب کشید و اون مرد اومد جلو نگاهی به سر تاپام انداخت و گفت :
_رئیسم کارت داره... اوضاع از کنترل خارج شده.
لبخندی زدمو گفتم :
_رئیست کیه؟!



کلافه بهم خیره شدو نفسشو فوت کرد :
_گُردون.
چینی به چونه دادمو رو به مارتین گفتم :
_تو گردون میشناسی.
مارتین بی‌تفاوت سرشو به اطراف تکون داد.
برگشتم سمت همون مرد و گفتم :
_گردون نمی‌شناسیم... حالا چیکار داری؟!
_رئیسم میخواد باهات صحبت کنه... بار “خوک و سوت“ فقط تو و این داداشت که اینجاس.
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:40 صدای موزیک مارتین حسابی خوابو از سرم پرونده بود، خوب بود قرصاشو میخوره وگرنه معلوم نبود رفتارش چجوری خواهد بود.


تو تخت کمی قلط زدم، بد خواب شده بودم.
کلافه از جام بلند شدم و دمپایی راحتی هامو پام کردم.
وارد دستشویی شدم و به صورت رنگ پریده و خستم نگاهی انداختم، در آیینه ی دستشویی رو باز کردم و یکی از قوطی های قرص های آرامبخشمو برداشتم.
صورتمو آبی زدم و از اتاق خارج شدم.


از پله ها پایین رفتم، تو پذیرایی ساکت تر بود، رفتم تو آشپزخونه و از تو کابینت قوطی قهوه رو برداشتم و مشغول دم کردن قهوه شدم.


یه لیوان قهوه ی سبک برای خودم ریختم و رفتم تو پذیرایی،
رو کاناپه ی راحتی مخملی نشستم و بالشتک بزرگ و گرد و برداشتم گذاشتم زیر پام و پاهامو که جورابای مخملی رنگی رنگی پوشیده بودم دراز کردم.
قهوه مو مزه مزه کردم، صدای موزیک پرسرو صدای مارتین که با دوستاش مهمونی راه انداخته بود بازم میومد ولی بم تر.
کلافه نفسمو فوت کردم که از صدای در متوجه ریک که از کلاب اومده بود شدم.


با دیدنش لبخندی زدمو رو کاناپه بقل خودم چندتا ضربه زدمو ازش خواستم بیاد کنارم، اونم لبخندی زدو اومد بقل دستم نشست و گونمو بوسید :
_چطوری؟!
پلکامو گذاشتم رو همو سرمو گذاشتم رو شونه ش و گفتم :
_خسته.
روی موهامو بوسید و گفت :
_چه حس مشترکی!


لبخندی زدم، نفس عمیقی کشیدم، بوی عطر ریک که حالا با الکل قاطی بود وارد ریه هام شد،
_تکیلا زدی؟!
خندید و گفت :
_ای بلا!
لیوان قهوه ی تو دستمو گرفت و مزه ش کرد، سرمو از رو شونه ش برداشتمو با اخم بهش خیره شدم :
_هی اون برای من بود!
لیوان قهوه رو برد عقب و گفت :
_از حالا نه.
منم لبو لوچمو آویزون کردم و گفتم :
_چطور تونستی؟!
خندیدو گفت :
_خب قیافتو اینجوری میکنی که دلم برات ضعف میره!
لبامو بیشتر آویزون کردم که این بار لیوانو آورد کمی نزدیک و گفت :
_به یه شرط برش میگردونم.
سرمو به معنی چی تکون دادم که زد رو پاش و گفت :
_شما تشریف بیار تا بهت بگم.
خندیدمو رفتم رو رون پاهاش نشستم که دستاش دور کمرم حلقه شد، دستمو از رو دستش لغزوندمو بردم پشت کمرم، لیوان قهوه رو ازش گرفتمو یه قلپ رفتم بالا.



وقتی لیوانو آوردم پایین گفت :
_منکه هنوز نگفته بودم چه شرطی!
_خی بگو دیگ.
لیوان از دستم گرفتو گفت :
_در گوشتو بیار.
صورتمو بردن نزدیکش و سرمو چرخوندم، دهنش مقابل گوشم قرار گرفت، تو همین حین سرشو آورد جلو لاله ی گوشمو آروم و نرم بوسید، خندیدمو تو همون حالت گفتم :
_قرار بود بگی نه ببوسی.
تو گوشم زمزمه کرد :
_دارم با زبان بوسه میگم.
خندیدم، بوسه ها از رو گوشم پایین اومد و شروع کردن با لباش گردنمو لمس کردن.


دیگه نتونستم کنترل کنم، صورتشو قاب گرفتمو شروع کردم بوسیدن لباش.
لبامون تو هم فرو رفته بود و سخت و نفس گیر همون میبوسیدیم، این ابراز محبتش خلائی که تو طول روز ازم دور بودو پر می‌کرد، لمس دستاش رو کمرم، اون گرما که از طرف دستاش از رو لباس به پوست کمرم منتقل میشد غیر قابل توصیف بود.
هرم نفساش که با هر بار جدا شدن لبامون از هم به پوست صورتم می‌خورد و فرود میومد مثل مرهمی رو تمام حفره های قلبم بود.


دستامو از دور صورتش روی گردن و شونه هاش کشیدم، کمی پایین تر لبه ی لباسشو گرفتم و بالا بردم، دستامو رو شکم و عضله های گرمش میکشیدم، جلو اومد، منم دستامو بردم پشت کمرش و از پشت لبه ی لباسشو گرفتمو بالا اوردم.
با کمک خودش لباسشو از تنش درآوردم.



سرمو تو گردنش فرو کردم و گردنشو زیر بوسه های بی وقفه ام گرفتم. دستای گرم اونم رو با وهام کشیده میشد.
بوسه ها آروم آروم پایین تر اومدو به قفسه ی سینه ش رسید.
با این بوسه های داغ صدای نفسای سنگینش تو فضا پخش می‌شد.
بوسه هام رو عضلات و سیکسش هم رسید، سرمو بالا آوردو لبامو بین لباش گرفت و شروع کرد کشیدن زبونش بو دندوناو بازی کردن با زبونم.


تو همین حین دستش پایین رفتو از لبه ی لباسم گرفت و کمک کرد لباسمو دربیارم، لباسمو کنارش رو کاناپه گذاشت، دستاش کمرمو لمس میکردن و ماساژ وار رو بدنم کشیده میشدن.
منو کشید تو بقلش، چونم رو شونه ش بودو چشمام بسته بودمو از تماس دستاش با بدنم لذت می‌بردم، سرش تو گردنم بودو نفساش محکم تو حفره ی گردنم فرو میرفت.
انگشتاش رو بند سوتینم حس کردم، سعی داشت بازشون کنه ، چشمامو که باز کردم ناگهان متوجه مارتین که تو تاریکی ایستاده بود شدم، جیغ خفیفی کشیدمو از ریک جدا شدم، لباس ریکو برداشتمو گرفتم جلوم و خودمو جمع کردم .


ریک که شک شده بود نفس نفس زنان گفت :
_چیه چیشده؟!
بعدم رد نگاهمو دنبال کردو به مارتین رسید، مارتین از تو تاریکی بیرون اومدو گفت :
_نمیخواستم مزاحم کارتون بشم... فقط میخواستم از آشپزخونه آبجو بردارم.
ریک سری تکون داد و رو به مارتین گفت :
_مشکلی نیس دادش.
مارتینم به طرف آشپزخونه رفت.
لباس ریکو تنم کردمو از رو پاش بلند شدم.
ریک نگاه متعج
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید