یأس و، درنهایت، خودکشی نقشی دوگانه در فیلمهای فاسبیندر بازی م | تز یازدهم
یأس و، درنهایت، خودکشی نقشی دوگانه در فیلمهای فاسبیندر بازی میکنند: هم وسیلهای برای محکومکردن مستقیم و بهبادانتقادگرفتنِ روابط کجومعوج اجتماعی، هم راهبردی برای بهخاطرآوردنِ تصویری از نجات و رستگاری. آنچه برای فاسبیندر بیاندازه مهم است مواجهۀ جانکاه با «خلئی» است که «سوژه» نامیده میشود، «فاعل بشری»، زیرا فاسبیندر در عمق ضمیرش میداند که فقط در آن خلأ ممکن است تصویری از رهایی از ستم اجتماعی سربرآورد. هانس و فاکس، هردو، در روند سقوط خود معاونت میکنند و هردو بهایناعتبار تمثالهاییاند که استثمار ذاتیِ نظام سرمایهداری را محکوم میکنند و بهوجهی استعاری به درون عرصۀ آزادی برمیجهند. فاسبیندر در قطعهای که براستی یادآور نظریۀ پازولینی دربارۀ شباهت استعاری مرگ و مونتاژ است دربارۀ معنا و اهمیت مرگ چنین مینویسد: «زندگی فقط در لحظهای مهارکردنی و دستیافتنی میشود که مرگ را بهعنوان جنبۀ حقیقیِ زندگی بپذیریم. مادام که به مرگ بهچشم یکی از محرّمات بنگریم که کسی نباید دربارهاش مستقیم حرف بزند، زندگی چیزی ملالآور میماند. جامعهای که بنایش بر استثمار انسانها استوار است چارهای ندارد جز اینکه مرگ را از محرّمات بشمارد.» فیلمهای فاسبیندر نشان میدهند زمانی میتوان مرگ را از ردیف محرّمات خارج کرد که «مرگ» را با «رانه» جُفت کنیم. به بیان استعاری، مازوخیسم از نظر او مستلزمِ معلقساختنِ حالت استغراقِ شخصیت در نظم نمادین است، معلقشدنی که به لطف سماجت رانه میتواند دست دهد.
وقتی اشکهای پترا فُن کانت اکران شد، بسیاری از نقدنویسان با خشم و ناراحتی اظهار داشتند که فاسبیندر با قساوت با زنان رفتار میکند ولی برخلاف ادعای ایشانْ قساوت فاسبیندر نه متوجه زنان بلکه متوجه خودش بود، یعنی تا بهحدی که «خود» موضوعیت عینی دارد، چراکه «خود» معتمدترین مظهر جهان بیرون است، جهانی درگیر در مبارزهای بیپایان با تناقضهای خویش. یکی از درسهای اساسی روانکاوی این است که آدم برای آنکه قادر باشد به جهان بنگرد اول باید بتواند از معبر وجود خویش رد شود، یعنی باید از کورهراههای «خود» بگذرد و دوپارگی آن را درنظر آورد. برای همین است که نباید کارهای فاسبیندر را در چارچوب الگوی غالب «سیاستِ هویتگرا» وارسی کرد. هم از این روی که مسائل مربوط به نژاد و جنسیت و قومیت برای او همواره فرع بر مسئلۀ طبقه است: «خیلی وقتها این حرفوحدیثها دربارۀ رهایی زنان اعصاب مرا خُرد میکند. دعوا در جهان نه دعوای زنان با مردان بلکه دعوای فقیران با ثروتمندان است، دعوای سرکوبشدگان با سرکوبگران. و در جهان همان قدر مرد سرکوبشده هست که زن سرکوبشده» و هم، در سطحی عمیقتر، از این روی که او مسئلۀ تفاوت جنسی را تابع همان منطقی میداند که مسئلۀ اختلاف طبقاتی، چراکه اختلاف طبقاتی همان انقسام فراگیری را بر هم میزند که تفاوت جنسی.