” فصل اول: #شیطان_وارد_می_شود! ” صفحه یک ” _انسانای گناهکار ا | قفل
” فصل اول: #شیطان_وارد_می_شود! ” صفحه یک ”
_انسانای گناهکار از تنها چیزی که لذت میبرن #سک.س! و تو هم انسان گناهکاری هستی میشل.
میشل لبخند پر عشوه ای زد و سرشو جلو آورد. زبونشو روی لاله ی گوش آیاتو کشید و گفت: _درست مثل تو.
پوزخند جدی اما معناداری کنج لب های آیاتو سبز شد.
با لحن خشک و سرد همیشگیش، هشدار داد: _اما من انسان نیستم.
میشل توجهی به این هشدار نکرد. گویا جوک مسخره ای شنیده باشه، لبخند زد و سرشو عقب کشید.
در حالی که داشت زیپ لباسشو باز می کرد، گفت: _آره بیبی...تو انسان نیستی! فرشته ای! انقدر زیبایی که مطمئنم خدا یکی از فرشته هاشو برای من فرستاده.
_ولی اگه شیطان باشم چی؟
میشل لباسشو از تنش در آورد و جلو اومد.
_آخه یه نفر با همچین صورت زیبایی چه طور می تونه شیطان باشه!
_من باطن زشتی دارم.
میشل بی توجه دستشو روی برجستگی شلوار آیاتو گذاشت و گفت: _چه طوره فعلا فقط راجب دم و دستگاه هم نظر بدیم؟ هوم؟
و بعد لباس زیرش رو هم از تنش در آورد و پایین پاش انداخت.
_پس می خوای با بدن برهنه بمیری!
چشمای میشل گرد شد. _چی!!
_ترجیح می دادم روحت رو درحالی که لباس پوشیده به تن داری بگیرم! ولی خب! چیکار کنم که خیلی گشنمه و تو هم فقط داری وقت با ارزشم رو تلف می کنی.
این رو گفت و گردن میشل رو تو مشتش گرفت.
میشل اولش خیال کرد همش یه بازیه. ولی کم کم، با سفت شدن حصار انگشتان آیاتو روی گردنش، متوجه شد آیاتو واقعا قصد خفه کردنش رو داره.
_چ...چی...چیکار...می...کنی!؟
_شرمنده! تو از اولشم طعمه ی من بودی...من بدنت رو نمی خواستم...بلکه روحت رو هدف گرفته بودم.
میشل به سختی خواست حرفی بزنه و یکی از هزاران سوالی که در ذهنش پراکنده بود رو به زبون بیاره. اما با دیدن سایه ی آیاتو روی دیوار که دیگه شکل انسانی نداشت، رشته ی افکارش به کل پاره شد و......
https://t.me/joinchat/xl0b2P6N46o4MDk0 از همون روز اولی که دیدمش متوجه شدم خیلی عجیب. رفتارش مثل یه انسان معمولی نیست. زیادی کم حرف. زیادی تو خودش. زیادی ترسناک و مرموز. همه ی اینا رو فهمیدم ولی دلبستم به اون چشمای مشکی رنگش. کل دنیام چشماش بود. اما یه روز. در حالی که داشت دوستم میشل رو می کشت، دیدمش. باورم نمیشد. آیاتو! مردی که من بهش دل بسته بودم انسان نبود!! https://t.me/joinchat/xl0b2P6N46o4MDk0
