ترسیده بیبی چک رو پشتم قایم کردم و با لبخند پر استرسی گفتم:
- حسام اینجا چیکار میکنی؟ مگ....مگه تو خارج نبودی.؟ چطور به این زودی برگشتی؟!
پوزخندی حوالم میکنه و پکه عمیقی به سیگارش میزنه...
- من نبودم چه غلطایی میکردی دختر عمه؟!
دختر عمه ی آخرشو جوری با فریاد گفت که از ترس دستام شل شد و بیبی چک از دستم سر خورد... پامو سریع گذاشتم روش که مشکوکانه نگاهم کرد:
- چی بود قایم کردی زیرِ پات؟
- ه...هیچی...من...
با خشم کنارم زد و با دیدنه بیبی چک بهت زده سرشو بالا اورد، اشکام شروع به ریختن کردن، بیبی چک رو کوبید به دیوار و با خشم فکمو چسبید غرید:
- هرزگی میکردی نه؟ الانم بچه ی حرومی تو نطفت به عمل داری میاری آره؟!
- حسام...اون...بچه...آی!
چنگ انداخت به پهلوم و با عربده گفت:
- تا صبح که لنگات هوا موند بچه ی حرومزادتم سقط شد میفهمی زنِ حسام بودن یعنی دست از پا خطا نکردن!
پرتم کرد روی کاناپه و با خشمی که کنترل نمیشد کردش دامنم رو بالا زد...
- شرتم که نپوشیدی؟ برای پدر بچت خودتو آماده میکردی تخم سگ؟!
هقم هقم کله اتاق رو فرا گرفته بود که از روی بدنم کنار رفت و لخت شد...
- حسام..ولم...کن نامرد....نمیبخشمت اگر به بچم آسیبی برسه!
پوزخند تلخی زد و با اعصبانیت زیر گوشم غرید:
- بچه ایی که از من نباشه رو نمیزارم به این دنیا بیاد نیلا!
با کوبیده شدنه عضوش به رحمم جیغی کشیدم و به نفس نفس افتادم... فقط از خدا میخواستم کمکم کنه... اونقدر ضربه زد که ارضا شد... از درد داشتم جون میدادم، چشممو به پایین تنم دوختم که خون میومد...
- ب...بچم...حسام.....بچممممممممم!
جیغ میکشیدم و حرکاتم دسته خودم نبود..
- نامرد اون بچه ی ما بود... کثافططططط بچمونو کشتی....