2022-05-01 20:09:45
#اربابزاده
#پارت_۳۲
#فصل_۱
وقتی بهوش اومدم طبق معمول توی زیر زمین بودم.
تنها و کتک خورده و تحقیر شده.
پتوی کهنه م رو دور خودم پیچیدم و از پنجره ی کوچیک و باریک زیر زمین که تنها منبع روشنایی بود به بیرون خیره شدم.
بچه ها داشتن توی حیاط بازی میکردن و صداشون کل خونه رو برداشته بود.
دختر کوچیکه ی اکرم دو سالی از من بزرگ تر بود اما مثل بچه ها توی حیاط بازی میکرد.
اکرم اجازه نمیداد کسی از گل نازک تر بهش بگه .
اون وقت من باید هر روز کلی کار میکردم و اخرش کتک میخوردم.
یاد اون روزی افتادم که ارباب زاده زخمام رو دید و حالش بد شد،شاید به خاطر همین منو نخواست.
یا شایدم چون دختر خوبی نبود.
شایدم خیلی زشتم که کسی منو دوست نداشت.
وقتی کنارش خوابیده بودم از هیچی نمیترسیدم.
یجوری منو محکم بغل کرده بود که حس میکردم کسی نمیتونه اذیتم کنه.
دستاش بزرگ و بغلش گرم بود.
ولی اونم مثل بقیه منو نمیخواست.
وقتی سیما بچه ها رو برای ناهار صدا زد ته دلم ضعف رفت.
منم گرسنه بودم ولی حتی مرده و زنده م برای کسی اهمیت نداشت.
از پارچه های کهنه ی توی صندوق برای خودم یه عروسک درست کردم و محکم توی بغلم فشار دادم و زیر گوشش گفتم:
-عیبی نداره که کسی منو دوست نداره ولی من اندازه ی همه ی آدما دوستت دارم و نمیذارم کسی اذیتت کنه
645 viewsبی تو مهٺاب... ❖⃘⃨⃝░⃯ , 17:09