2024-05-06 10:15:10
زمانی که سریال فاصلهها پخش میشد، ما راهنمایی بودیم، یه رفیقی هم داشتیم که اسمش حسن بود، قفلی زده بود به من بگین ساسان، اسم انتخابی من ساسانه، یه روز در عنفوان غلیانات هورمون و توهم، تو مسیر برگشت از مدرسه، سر یه کوچه چندتا دختر دیدیم...
حسن عنان از کف داد، هیچجا رو نمیدید و صدای هیچکسو نمیشنید، حسن یه نقشه کشید، گفت "من میرم نزدیکشون، شما از دور منو صدا بزنید ساسااااان، که اینا بفهمن من چه اسم باکلاسی دارم و با من دوست شن"، حسن پیرهن آبی آسمانیِ فرمِ مدرسه رو که شبیه لباس نگهبان پارک بود رو کرد تو شلوارش...
آستیناشو تا آرنج داد بالا و کمر شلوار پارچهایشو داد پایین، جوری شروع به راه رفتن کرد که انگار میکردی روح شاهرخ جان استخری دَرِش نزول کرده، حسن خرامان به دخترها نزدیک شد، دستاشو کرده بود تو جیبش و آدامس موزیشو جوری میجوئید که صداش از دور میومد...
حسن که به دخترها نزدیک شد، نیم نگاهی به ما انداخت که یعنی الان وقتشه، منم صدامو انداختم تو سرم و داد زدم، "ساساااان، داداش بیا".
زمان ایستاد، موتوری رفت تو کون ۲۰۶، قرص بربری از دست پیرزن افتاد، شاش معتادی که اونور خیابون کشیده بود پایین و داشت باغچه رو آب میداد رو هوا وایستاد...
چرخ موتوری که زده بود تو کون ۲۰۶ رو هوا میچرخید، ساعت ۱:۲۳ بعد از ظهر، تو چهاراه همه منتظر دیدن واکنش دخترها بودن، انگار سرنوشت بشریت به جفتگیری حسن، ببخشید ساسان و اون دختر وسطی بستگی داشت...
بالاخره موقعش رسید، دختر وسطی که از همه خوشگلتر بود، یا به عبارت درستتری، کمتر از بقیه زشت بود، نگاه کرشمهای به دوستش کرد، پشت چشم نازک کرد و شروع به راه رفتن کرد، در همین حین دست دوستشو کشید و گفت: "ااااه چه اسم کصشری!!! بیا بریم سمانه."
موتوری چرخشو از ایستادن نگه داشت.
_سوداد_
@uttweet
18.3K views07:15