حرکاتم را زیر نظر دارد و نگاهش را از رویم بر نمی دارد چیزی که من ازش متنفرم و زود حوصله ام را می برد و عصبیم می کند.پس برای جلوگیری از هر بحثی زود شب بخیر می گویم و پیش مروراید می روم.
مثل بچه ها شدم دوست دارم پیش او بخوابم. لباسهایش را در می آورم تا راحت بخوابد.تپی خواب هم حرص می خورد.کادوهایش را نگاه می کنم چه قدر لباس برایش خریدند عروسک هم هست. خوشحالم که با همه اینها با علی ازدواج کردم خانواده اش آدمهای خوبی هستند دخترم را دوست دارند حسابی لوسش می کنند.
صبح را با غرغرهای مروراید بلند می شوم.
-خوبه بهشون گفته بودم من صورتی میخوام.
لباس توی دستش را نگاه می کنم به نظر من که صورتی هست.لباسها را توی کمدش می چیند ولی غرهایش را نیز می زند.
زیر لب می گویم.
-پدر و دختر از خود متشکرین چه کار میشه کرد.
سهیل از آشپزخانه مرا صدا می کند که صبحانه آماده است بعضی صبحها که خانه است او مرا به موسسه می برد. فکر می کردم تا حالا رفته باشد زود از جایم بلند می شوم تا سر راهش ما را هم به موسسه برساند.