Get Mystery Box with random crypto!

امروز یک کوله‌بار تهوع رو با خودم جابجا کردم، وقتی رسیدم خونه | Worstward Ho!

امروز یک کوله‌بار تهوع رو با خودم جابجا کردم، وقتی رسیدم خونه هیچی ازش کم نشده بود، از زندگی حالم بهم می‌خورد، نه خود زندگی، بلکه زندگی این چند روز و چند ماه و چند سالم، قبلا زمان‌های خوبی بود و شاید در آینده‌ هم باشه، و همین باعث می‌شه بخوام که بجنگم، زیر دماغم شبنم زده، و لحظه به لحظه هم بیشتر می‌شه، زودتر باید یه کاری بکنم، از ظهر کارم همینه، یه کاری کردن، احتمالا کل زندگیم همین بوده، یه کاری کردن، البته کاری که فقط در لحظه همه‌چیز رو حل کنه، چیز هایی که بعدا بدتر بر می‌گردن. حالا از این که گفتم شبنم پشیمونم، تشابه خوبی نبوده، احتمالا دلیلش این هست که امروز شکسپیر خوندم و بعد کمی از شکسپیر کمک گرفتم و بیشتر از مغز خودم، شکسپیر برای من خدای ادبیات بوده، همیشه جملاتش یک چیز خوبی توشون دارن که آدم رو به وجد بیاره اما احتمالا نباید این به وجد اومدنه به اینجا می‌رسید. از سر شب سرفه هم اضافه شده، فصل سرماخوردگی نیست و انگار به چیزی حساسیت دارم، سابقا به آدما حساسیت داشتم اما به این مزخرفی نبود، رفتم سر یخچال و شربت ضد سرفه پیدا کردم، طعم توت فرنگی بود، قرار بوده توت فرنگی به طعم گند محتویات داخل شیشه کمک کنه، و قابل تحمل‌ترش کنه اما برعکس شده و حتی بیشتر گند خورده به همه چیز، با این حال قابل تحمل بود، قاشق اول رو خوردم، قاشق دوم و بعد دیدم شیشه خالی شده، می‌دونستم که یک شیشه‌ی کامل تاثیر زیادی روی جاذبه می‌گذاره، البته این شیشه فقط دو قاشق بود و تاثیرش خیلی کم هست در حدی که بشه ازش صرف‌نظر کرد، حالا نفس کشیدن برام سخت شده، حس می‌کنم وسط کویرم و هربار کلی ماسه رو تنفس می‌کنم، خشک و خفه کننده، از سردرده چیزی گفتم؟ فکر نکنم، از صبح اونم هست، یک چیزی انگار می‌خواد از درون جمجمه‌م بزنه بیرون، راهی نیست، داره به چشمام فشار می‌آره، خیال رفتن هم نداره، اما بدتر از همه‌ی این‌ها حس داغونی هست که دارم و چند وقتی هست که نمی‌ره، بدبختی چسبناکه، شکسپیر گفت بدترین دردها درد هایی هستند که دلیل‌شون رو هم نمی‌دونی. اما به نظر من درد هایی که دلیلشو می‌دونی اما کاری نمی‌تونی بکنی براشون بدترن، یادم باشه فردا بهش بگم.