Get Mystery Box with random crypto!

زندگی داشت به تلخی می‌رسید پس خودم را سپردم به شیرینی خواب و خ | Worstward Ho!

زندگی داشت به تلخی می‌رسید پس خودم را سپردم به شیرینی خواب و خیال، چند روزی بود که چشم باز نمی‌کردم، چیز خوبی آن بیرون در حال تغییر نبود، اما این داخل، داخل ذهنم لااقل کنترل بیشتری روی چیز‌ها داشتم، از بچگی همیشه ذهنم سمتی می‌رفت که من می‌خواستم، اگر هم راه را اشتباه می‌رفت باز افسارش دستم بود، اما حالا این اسب رام با شنیدن صدای مهیبی داشت از کنترل خارج می‌شد، همه‌چیز داشت روی سرم خراب می‌شد، صدا رشته‌های خیالم را پاره کرده بود و من داشتم سقوط می‌کردم به واقعیت، چشم‌هام را باز کردم تا از شر صدا خلاص بشوم اما خبری از خلاصی نبود، واقعیت داغان‌تر از قبل شده بود، دنبال صدا را گرفتم تا شاید کسی را پیدا کنم و همه‌ی این خرابی‌ها را بریزم روی سرش، در اتاق را که باز کردم، دیدم تا چشم کار می‌کرد گرد و غبار بود که هوا را پر کرده بود، چند متر دور تر از من با پتک افتاده بودند به جان دیوار، قرار بود با خراب کردن دیوار فضای زندگی را گسترش دهند. خوابم کاملا پریده بود و خیالی هم نداشتم توی این جنگ و درگیری با دیوار دوباره بخوابم. با دیدن دیوار و پتک یاد فیلم demolition افتادم، گفتم شاید خراب کردن از خوابیدن و فرار کردن نتیجه‌ی بهتری بدهد، پتک را گرفتم و افتادم به جان دیوار بدبخت، طوری پتک را می‌کوبیدم انگار تنها مانع‌ رسیدن من به هرچیزی که نداشتم فقط آن دیوار بود، خراب کردن‌ش داشت جان تازه‌ای بهم می‌داد، خراب کردن همیشه لذت‌بخش بوده، تمام ناراحتی و دق و دلی‌ام جمع شده بود توی دست‌هام، انگار می‌خواستم عامل بدبختی‌هام را خفه کنم، البته اگر پیداش می کردم حتما پتک را به خفه‌کردن ترجیح می‌دادم. دیوار که تمام شد برای چند دقیقه‌ دست‌هام را به سختی حس می‌کردم، بعد کم‌کم درد شدیدی توی دست‌هام جریان پیدا کرد. همه‌ی زمانی که توجهم فقط شده بود خراب کردن آن دیوار حالا در غالب درد برگشته بود، بعد نگاه کردم به همه‌ی دیوار هایی که این همه‌ مدت فقط ازشان فرار کرده‌ام و دردی که حالا احتمالا برای خراب‌کردنشان قرار هست تحمل کنم‌.