شب، همهمان شبیه به همیم؛ یک مشت کودک تنها، غمگین، ضعیف، پشیما | یواشکی دوست دارم
شب، همهمان شبیه به همیم؛ یک مشت کودک تنها، غمگین، ضعیف، پشیمان و به شدت فکر کننده...
شب که میشود، بیآنکه بخواهیم، کنج ساکت و خلوت خودمان، به همه چیز فکر میکنیم و اندوه، عصارهایست که از زیاد فکر کردن و زیاد دقت کردن و زیاد حساس شدنِ آدمها میجوشد و ما همهمان شب که میشود در تمام حسرتها و چراها و نبایدهای جهان افراط میکنیم و ضعیف میشویم و میترسیم و به آخر خط میرسیم و صبح، رنجها و ترسها کوچک میشوند و دوباره روی پا میایستیم و از نو شروع میکنیم. همهمان شب، در ضعیفترین و آسیبپذیرترین حالات ممکن خودمانیم و صبح، در قالب یک انسان جسور و خودساخته بر میخیزیم و از روی عادت حفظ ظاهر میکنیم، در حالی که ساعاتی قبلتر، هرکدام در کنج تنهایی خودمان با رنجِ تکراریِ انسان بودن، دست و پنجه نرم میکردیم.