2023-04-23 22:58:24
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_6
نگاه خستم روبه دوربرانداختم که دیدم چندنفری از فروشگاه بزرگ سمت چپ
خریدکردن گرسنه م بود و واقعا دلم میخواست منم یه چیزی بخورم اما
میدونستم مامان توکیفش دیگه پولی نداره که بخواد خوراکی بگیره چشمام
روبادردبستم خدایا این چه دنیایی که من دارم چرانگفتی قراره انقدر دردبکشم
که من هرگز قبول نکنم بیام تودنیا خدایا چی میشه الان که برمیگردیم
توماش ین ماشین تصادف کنه هیچکس هیچیش نشه فقط من بمیرم دیگه
نمیخوام زنده باشم
بااومدن نیلوفرومامان جلوترراه افتادم خواستم وارداتوبوس شم که نیلوفرصدام
کردبرگشتم به طرفش
نیلوفر_رزا
سرتکون دادم که چیکارم داره
نیلوفر_بیا بریم یه چیزی بخریم بخوریم
سرتکون دادم وهمراهشون واردفروشگاه شدیم به طرف قفسه ها رفتیم که
نیلوفر ارزون ترین کیک که تی تاب و ویفر پرتقالی بود روچندتابرداشت وبعدهم
به طرف یخچال که گوشه مغازه بودرفت وچندتا ابمیوه پرتقالی برداشت وبه
طرف صندوق برد مامان روبهم لب زد
مامان_توچیزی نمیخوای
_نه
بعدازحساب کردن خوراکی ها برگشتیم تواتوبوس سرجامون نشست یم وهرکدوم
یکی از ابمیوه وکیک هارو برداشتیم و مشغول خوردن شدیم که بعدیه رب
ماشین حرکت کرد ویه فیلم پخش شد ورود اقایان ممنوع
فیلم خنده داری بوداما رولب منو نیلوفر ومامان حتی یه پوزخندهم نشست
ازبس حالمون بدبود هیچ فیلم کمدی حال دلمون روخوب نمیکرد
ماشسن بدون توقف دیگه ای یه سره حرکت می کردتاای نکه ساعت دوبعدازظهر
رسیدیم رشت اروم ازماشین پیاده شدیم لبای هرسه تامون میلرزید
حالا بیشتراوارگی روحس میکردیم
&فلش بک به حال&
نمیتونستم اون روزلعنتی رو یادم بیارم هرکاری میکردم که یادم نیاد هرچقدرکه
ازاون سالهامیگذره من بدترداغون میشم حرفاشون شبی نیست که دست ازسرم
برداره مامان جون مادرمامان توصورتمون نگاه میکردوبه مامان میگفت این
دوتاروچرااوردی زندایی که بامامانجون زندگی می کردبه مامان می گفت توله های
خسرو روچرا اوردی
ازخشم جیغ زدم وکوبیدم روفرمون مامان وحشت زده دستموکه رودنده
بودتودست گرفت
مامان_رزا.....رزا جان اروم باش مادر
نگاهش کردم چقدر چی ن وچروک روصورتشه چقدر پیرشده دستش چقدر
شکسته شده چشماش پرازاشکه ازوقتی خودموشناختم چشماش پربودازغم
واشک یه چشمش اشک یه چشمش خون اشکام روگونه م چکید بیچاره مادرم
مگه چه گناهی کرده بودکه حقش این بود؟ باسرعت حرکت می کردم تااینکه بعد
یک ساعت جلوی ساختمونمون ایستادم مامان پیاده شد که ماشین روپارک
کردم و سریع پیاده شدم وهمراهش وارد خونه شدم یه اپارتمان چهارواحده که
هرطبقه دوواحده سوارداسانسورشدیم قلبم میسوخت دلم بدجورپربوددستام
میلرزید به خودم نگاه کردم تمام ارایشم زیرچشمام ریخته بود امروز بعدازظهر
ساعت ۴ تا ۸دانشکده کلاس داشتم ولی تواین شرایط به هرچی میتونم فکرکنم
الا درس
با بازشدن دراسانسورسریع ازاسانسورخارج شدیم مامان درخونه
روباکلیدبازکردواروخونه شدیم یه خونه پنجاه متری کوچولوی اجاره ای
رواولین مبل نشستم که نیلوفر ازاتاقش خارج شد باتعجب نگاهمون کرد
نیلوفر_سلام چیشده
نگاهش کردم داشت میرفت سرکار تویه شرکت خصوصی مشغول کاربود و
دانشجوی دکترای رشته روانشناسی بود
با هق هق لب زدم
_نیلوفر مامان دیگه حق نداره هیچ جاکارکنه
باچشمای گردلب زد
نیلوفر_چرا چیشده
با حرص ونفرت همه چی روگفتم که بااخم روبه روم نشست به مامان که ماتم
زده نگاهم میکردنگاه کردم وجیغ زدم
#ادامه_دارد
@yavaashaki
3.8K views19:58