Get Mystery Box with random crypto!

#به_چال_گونه_های_تو_141 بالش را چند بار روی سر و صورتم کوبی | یه حس قشنگ

#به_چال_گونه_های_تو_141



بالش را چند بار روی سر و صورتم کوبیدم .شاید که فکرش از سرم پر بگیرد و برود، کتابم را برداشتم و مشغول ورق زدن شدم .حالا مگر از جلو چشمهایم کنار میرفت! خودش و تمام هیکل گنده اش و آن چشمهایش ،قد علم کرده بودند در مقابل چشمها و افکار و ذهن و مغزم! نمیشد همین الان فردا صبح شود؟!

*ضیاءالدین*

بعد از یک روز غیبت امروز به کارخانه
آمده بود ،دو شبانه روز بود که نخوابیده بودم،تمام وقتم را روی پیدا کردن فرد خاطی گذاشته بودم .کسی که همچین دامی برای بدنام کردن همسرم، پهن کرده بود.خدا را شکر که بالاخره پیدایش کرده بودم! فرمنش بی لیاقت پست! سالها از خدمات خانواده ی من برخوردار بودو حالا اینگونه مزد الطاف و محبت هایمان را میداد،مار در آستین پرورش داده بودیم، به سختی خود را کنترل کرده بودم که به سیلی مرگباری اکتفا کنم ،وگرنه که حقش بود انقدر او را کتک بزنم که جان در بدنش نماند.خیلی به او لطف کردم که فقط از کارخانه انداختمش بیرون و شکایت نکردم .داریوش میگفت فرمنش تنهایی نمیتواند این کار را انجام دهد و قطعاً دست دیگری پشت ماجراست. اما هرکاری کرده بودم فرمنش مُقُر نیامده بود.ناکس خیلی مقاومت کرد و حرفی نزد. داریوش میگفت فرد پشت ماجرا رویاست و من نیز به این مسئله شک داشتم، اما ثابت کردن این قضیه مشکل بود و تا مطمئن نبودیم ؛نمیتوانستیم به کسی تهمت بزنیم.از طرف دیگر رویا کاملا برای من شناخته شده بود !سالها برای من کار کرده بود و تاکنون ندیده بودم این گونه بخواهد تخطی کند.در نهایت ما هیچ مدرکی دال بر مجرم بودن رویا پیدا نکردیم و در آخر تنها کسی که مقصر شناخته شد فرمنش بود و بس!به داریوش گفته بودم به چکاوک خبر دهد و او را از تشویش و نگرانی در بیاورد.خودم با او تماس نگرفته بودم.حسابی از دست او دلخور بودم ،عصبانی بودم ناراحت بودم! به او گفته بودم با آن مردک نرود. خط قرمزم را برایش تا حدودی روشن کرده بودم.اما گوش نداده بود.این دختر لجباز تر و سرتق تر از این حرفا بود و من میدانستم که راه سختی با او در پیش دارم.حالا امروز به کارخانه آمده بود و من به داریوش سپرده بودم به محض آمدنش او را به نزد من بفرستد.بعد از روشن شدن ماجرا ی دزدی ،حالا از فکر این که آن شب حرف مرا روی زمین انداخته و با آن مرد رفته بود،حالم اصلا خوب نبود ونمیتوانستم آرامش بگیرم.من به شدت از دستش عصبانی بودم و الان فقط باید خدا به دادش میرسید و بس!به اتاقم که آمد؛آرام سلام کرد و در مقابل میزم ایستاد.طبق معمول نگاهم نمیکرد.انگار کمی دلهره داشت.خوب طبیعی بود! آن شب من را به شدت عصبانی کرده بود و این اصلا خوب نبود! سکوت کردم.دستهایم را در هم زنجیر کردم .به پشتی صندلی گردانم
تکیه دادم و نگاهش کردم. منتظر بودم حرفی بزند.آب دهانش را فرو برد و بریده بریده گفت:
-آقای دریاسالار! من...من واقعا ازتون ممنونم! داریوش خان بهم گفتن که...که..تمام وقتتون رو گذاشتین تا این مسئله رو حل کنین.من،ممنونم که از آبرو و اعتبار من دفاع کردین
یکی از ابرو هایم را بالا دادم و گفتم:
-تو چی؟ تو آبرو و اعتبار من برات
مهم بود؟متعجب نگاهم کرد و متحیرانه پرسید:
-وای خدایا !چرا اینجوری میگید رئیس؟
چشمانم را تنگ کردم و به او خیره ساختم.
- اون شب که با اون پسره رفتی! آبرو و اعتبار من برات مهم بود؟دوباره سر به زیر افکند و حالا با انگشتان دستش بازی میکرد.
-قلب من چی؟ برات مهم بود؟
لب گزید و گفت:
- من...من..اون شب اصلا حالم خوب نبود.به هر حال اگه شما روناراحت کردم...خب معذرت میخوام!
پوزخندی زدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- اگه منو ناراحت کردی؟! داری با من شوخی می کنی چکاوک؟چکاوک با لحن حق به جانبی گفت:
-خب... خب معذرت میخوام دیگه !حالا چرا سرم داد میزنین؟
پوزخند دوم را صدا دار زدم. باورم نمیشد این مسئله این قدر برای این دختر پیش پا افتاده و عادی باشد.با خشمی فرو خورده و دندان هایی چفت شده گفتم:
-چرا داد میزنم؟! من اون شب مردم و زنده شدم دختر! اون شب تو با رفتارت کل مرد بودن منو زیر سوال بردی! بعد اونوقت میگی اگه منو ناراحت کردی؟! من از اونشب به بعد یه لحظه نتونستم چشم رو هم بذارم.به شدت از جایم بلند شدم و این او را ترساند و کمی خود را جمع کردبه سمت در اتاق به راه افتادم.خون خونم را میخورد و میدانستم دارم دیوانه میشوم .من واقعا نمیخواستم عصبانیتم را سر این دختر خالی کنم. اما چه کنم که نمیگذاشت !با خشم در را باز کردم و سر ویدا فریاد زدم:
- هیچ کس نمیاد تو این اتاق! مفهومه؟و در را به شدت به هم کوبیدم و دو مرتبه با عصبانیت به سمت چکاوک قدم برداشتم.دخترک ترسیده بود.
ر
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang