Get Mystery Box with random crypto!

یه حس قشنگ

لوگوی کانال تلگرام yehesse_gashang — یه حس قشنگ ی
لوگوی کانال تلگرام yehesse_gashang — یه حس قشنگ
آدرس کانال: @yehesse_gashang
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 4.71K
توضیحات از کانال

#تبلیغات ارزان، از تبلیغات غافل نشوید
بهترین کانال تلگرام
ســــاخــــت قــــشــــنــــگــــتــــریــــن ڪــلــــیــــپــــهاے اســــمــــے تــــولــــد و ســالــگــرد ازدواج عــاشــقــانــه جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید 👇 👇
@najibzadeh_Ariyayii

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-09-01 11:57:44
وقتی گوشیتو میدی دست مامانت

@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
597 views08:57
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 11:52:59 تو تابِ موهات دلِ مَنو بُرده!
◉━━━━━━───────
    ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆



@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
 
571 views08:52
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 11:52:31 #به_چال_گونه_های_تو_141



بالش را چند بار روی سر و صورتم کوبیدم .شاید که فکرش از سرم پر بگیرد و برود، کتابم را برداشتم و مشغول ورق زدن شدم .حالا مگر از جلو چشمهایم کنار میرفت! خودش و تمام هیکل گنده اش و آن چشمهایش ،قد علم کرده بودند در مقابل چشمها و افکار و ذهن و مغزم! نمیشد همین الان فردا صبح شود؟!

*ضیاءالدین*

بعد از یک روز غیبت امروز به کارخانه
آمده بود ،دو شبانه روز بود که نخوابیده بودم،تمام وقتم را روی پیدا کردن فرد خاطی گذاشته بودم .کسی که همچین دامی برای بدنام کردن همسرم، پهن کرده بود.خدا را شکر که بالاخره پیدایش کرده بودم! فرمنش بی لیاقت پست! سالها از خدمات خانواده ی من برخوردار بودو حالا اینگونه مزد الطاف و محبت هایمان را میداد،مار در آستین پرورش داده بودیم، به سختی خود را کنترل کرده بودم که به سیلی مرگباری اکتفا کنم ،وگرنه که حقش بود انقدر او را کتک بزنم که جان در بدنش نماند.خیلی به او لطف کردم که فقط از کارخانه انداختمش بیرون و شکایت نکردم .داریوش میگفت فرمنش تنهایی نمیتواند این کار را انجام دهد و قطعاً دست دیگری پشت ماجراست. اما هرکاری کرده بودم فرمنش مُقُر نیامده بود.ناکس خیلی مقاومت کرد و حرفی نزد. داریوش میگفت فرد پشت ماجرا رویاست و من نیز به این مسئله شک داشتم، اما ثابت کردن این قضیه مشکل بود و تا مطمئن نبودیم ؛نمیتوانستیم به کسی تهمت بزنیم.از طرف دیگر رویا کاملا برای من شناخته شده بود !سالها برای من کار کرده بود و تاکنون ندیده بودم این گونه بخواهد تخطی کند.در نهایت ما هیچ مدرکی دال بر مجرم بودن رویا پیدا نکردیم و در آخر تنها کسی که مقصر شناخته شد فرمنش بود و بس!به داریوش گفته بودم به چکاوک خبر دهد و او را از تشویش و نگرانی در بیاورد.خودم با او تماس نگرفته بودم.حسابی از دست او دلخور بودم ،عصبانی بودم ناراحت بودم! به او گفته بودم با آن مردک نرود. خط قرمزم را برایش تا حدودی روشن کرده بودم.اما گوش نداده بود.این دختر لجباز تر و سرتق تر از این حرفا بود و من میدانستم که راه سختی با او در پیش دارم.حالا امروز به کارخانه آمده بود و من به داریوش سپرده بودم به محض آمدنش او را به نزد من بفرستد.بعد از روشن شدن ماجرا ی دزدی ،حالا از فکر این که آن شب حرف مرا روی زمین انداخته و با آن مرد رفته بود،حالم اصلا خوب نبود ونمیتوانستم آرامش بگیرم.من به شدت از دستش عصبانی بودم و الان فقط باید خدا به دادش میرسید و بس!به اتاقم که آمد؛آرام سلام کرد و در مقابل میزم ایستاد.طبق معمول نگاهم نمیکرد.انگار کمی دلهره داشت.خوب طبیعی بود! آن شب من را به شدت عصبانی کرده بود و این اصلا خوب نبود! سکوت کردم.دستهایم را در هم زنجیر کردم .به پشتی صندلی گردانم
تکیه دادم و نگاهش کردم. منتظر بودم حرفی بزند.آب دهانش را فرو برد و بریده بریده گفت:
-آقای دریاسالار! من...من واقعا ازتون ممنونم! داریوش خان بهم گفتن که...که..تمام وقتتون رو گذاشتین تا این مسئله رو حل کنین.من،ممنونم که از آبرو و اعتبار من دفاع کردین
یکی از ابرو هایم را بالا دادم و گفتم:
-تو چی؟ تو آبرو و اعتبار من برات
مهم بود؟متعجب نگاهم کرد و متحیرانه پرسید:
-وای خدایا !چرا اینجوری میگید رئیس؟
چشمانم را تنگ کردم و به او خیره ساختم.
- اون شب که با اون پسره رفتی! آبرو و اعتبار من برات مهم بود؟دوباره سر به زیر افکند و حالا با انگشتان دستش بازی میکرد.
-قلب من چی؟ برات مهم بود؟
لب گزید و گفت:
- من...من..اون شب اصلا حالم خوب نبود.به هر حال اگه شما روناراحت کردم...خب معذرت میخوام!
پوزخندی زدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- اگه منو ناراحت کردی؟! داری با من شوخی می کنی چکاوک؟چکاوک با لحن حق به جانبی گفت:
-خب... خب معذرت میخوام دیگه !حالا چرا سرم داد میزنین؟
پوزخند دوم را صدا دار زدم. باورم نمیشد این مسئله این قدر برای این دختر پیش پا افتاده و عادی باشد.با خشمی فرو خورده و دندان هایی چفت شده گفتم:
-چرا داد میزنم؟! من اون شب مردم و زنده شدم دختر! اون شب تو با رفتارت کل مرد بودن منو زیر سوال بردی! بعد اونوقت میگی اگه منو ناراحت کردی؟! من از اونشب به بعد یه لحظه نتونستم چشم رو هم بذارم.به شدت از جایم بلند شدم و این او را ترساند و کمی خود را جمع کردبه سمت در اتاق به راه افتادم.خون خونم را میخورد و میدانستم دارم دیوانه میشوم .من واقعا نمیخواستم عصبانیتم را سر این دختر خالی کنم. اما چه کنم که نمیگذاشت !با خشم در را باز کردم و سر ویدا فریاد زدم:
- هیچ کس نمیاد تو این اتاق! مفهومه؟و در را به شدت به هم کوبیدم و دو مرتبه با عصبانیت به سمت چکاوک قدم برداشتم.دخترک ترسیده بود.
ر
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
490 views08:52
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 11:52:12 #به_چال_گونه_های_تو_140



-جونم واست بگه که دزد اصلی بالاخره پیدا شد. البته حدس زدنش سخت نبود.کار خود ناکسش بود. فرمنش بی همه چیز! اون برات
پاپوش درست کرده بود.
ناباورانه گفتم :
-آخه چرا؟! مگه من چیکارش کرده بودم؟
-عزیزم اون احتمالا نمیتونسته دستورات تو رو تحمل کنه .ولی اینها دلایل کافی ای نیست .تو درست میگی .من هم مطمئنم یه قضیه ی دیگه پشت این ماجراست .از تو چه پنهون من به رویا مشتاق شک دارم و بعید نیست این نقشه رو رویا کشیده باشه و فرمنش رو آلت دست خودش کرده باشه .الان هم که همه چی رو
شده، با پول هنگفتی دهن فرمنشو بسته و راضیش کرده تا همه ی تقصیرا رو گردن بگیره و خودشو بکشه کنار.
نفسم بند آمده بود از این همه توطئه و نیرنگ و نقشه ای که برای خلاص شدن از دست من کشیده بودند .اشک بی محابا در چشمانم حلقه زد و صدایم لرزید. باز احساس بد تنهایی و بی کسی و مورد ظلم واقع شدن در جای جای بدنم ریشه دواند .لرزش صدایم را داریوش فهمید.
-چکاوک گریه میکنی؟ دیوونه شدی؟! دختر تو الان باید خوشحال باشی! ببین به این فکر کن که تو چقدر خوب بودی !چقدر قوی بودی که با حضورت احساس خطر کردن و بخاطر منافع مشترکشون میخواستن پای تو رو از کارخونه ببرن .باید خوشحال باشی که اینقدر قوی ظاهر شدی .که نقشه ی حساب شده و با مهارتشون لو رفت.که ضیاءالدین پشتت وایساده! پشت هممون و نذاشته به فنا بریم، الان اونا نه تنها نتونستن تو رو از موقعیتت توی کارخونه دور کنن، بلکه
ارج و قربت پیش همه ی اعضای کارخونه و هیئت مدیره بالاتر رفته .باید خوشحال باشی عزیزدلم! دیگه گریه نکن باشه! گریه موقوف!
بابام گفت این خبر رو هر چه زودتر بهت بدم و بگم فردا باید بیای کارخونه .دیگه برای عدم حضورت توجیهی وجود نداره و اگه نیای
توبیخ میشی!
میان اشک هایم خنده ام گرفته بود .
-آفرین !بخند دختر خوب! بخند تا دنیا به روت بخنده جانم! راستی! فرمنش هم در دم اخراج شد. بابام همچین با
اون دست سنگینش خوابوند تو گوشش که صداش تا اتاقک نگهبانی آقای مظفری رفت! البته التماساش توی دل بابام اثر گذاشتو گفت ازش شکایت نمیکنه. اما همون موقع باهاش تصفیه کردن .قطعات هم پیدا شد و به گاوصندوق برگشت .حالا ما نیرو کم داریم و باید هرچه زودتر به فکر یه نیروی جدید برای استخدام باشیم .بابام موقتا همه ی کارهای فرمنش رو انداخته رو دوش من! گمونم چون میترسید همه ی این کارا بیفته رو دوش تو ، با صراحت ازم خواست خودم کاراشو انجام بدم ! با اختیارات خودش مستقیما وارد عمل شد و وظایف فرمنش رو به من تفویض کرد.اما تو میدونی که من اهل کار اجرایی نیستم .باید هرچه زودتر یکی رو پیدا کنیم .مرتیکه رو بگو نونت نبود آبت نبود.کار کردن تو کارخونه دریاسالارها از سرت هم زیاد بود.حالا خوب شد هم کارتو از دست دادی و هم منبع درآمدتو، هم آبروتو؟!
داریوش یک ریز حرف میزد و من فقط و فقط به فردا ،و دیدار با اویِ خشمگینِ عصبانیِ جذاب فکر میکردم !همه چیز به کنار ،جذابیت این مرد چهل و چهار ساله غیر قابل انکار بود! او خوش هیکل بود.چهارشانه و ورزیده ! درشت و بی نهایت گنده ! جوری که وقتی در مقابلش می ایستادم احساس میکردم خیلی کوچک و نحیف هستم . انگار درمقابلش همچون دختربچه ای
سیزده ،چهارده ساله مینمودم .دستان بزرگ یک مرد؛میتوانست همه ی دنیای یک زن باشد !و سینه ی ستبر و حمایتگرانه ی یک مرد میتوانست برای کل دنیای یک زن کافی باشد !من به جرأت میتوانستم بگویم ضیاءالدین از تمام مردان اطرافم ،کمیل، داریوش، یوسف جذاب تر بود.حالا اگر این اندام ورزیده ی مردانه را کنار چهره ی مهربان و زیبا و پر محبتش میگذاشتم ؛و آن چشمهای پرتلاطم ِ دیوانه کننده را به آن اضافه میکردم؛ و آن صدای بم مردانه ی جذاب را کنارش قرار میدادم، و این حمایت بی حد و حصر و اطمینان و امنیتی که در کنارش حاصل میشد را در نظر میگرفتم؛ آیا اینها برای دیوانه کردن منِ بی تحربه ی کم سن و سال کافی نبود؟! برای منِ تنهایی کشیده و مغرور بس نبود؟!یعنی لمس این بدن ورزیده ی مردانه چگونه بود؟! چه حسی داشت ،آه خدایا ! کارم به جایی رسیده بود که شرم و حیا را کنار
گذاشته بودم و داشتم راجب هیکل این مرد فکر میکردم و او را با تمام جزییات تصور میکردم.خدای من! از راه صالح به در رفته بودم! دیگر به من امیدی نبود! دیگر به راه صالح باز نمیگشتم !دیگر برای منی که دلم میخواست ساعت ها بنشینم و به اویِ جذابِ دوست داشتنی که الان عصبانی هم بود و اخم هایش درهم بود و صد برابر جذاب تر شده بود ، فکر کنم ،هیچ امیدی به بازگشت نبود! ای وای! ای وای بر من! ای وای بر این فکرهای عجیب و غریب و بی شرمانه و بی پروا و بی حیا و پر از گناه و ...دوست داشتن


@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
402 views08:52
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 11:51:52 #به_چال_گونه_های_تو_139



از دستم دلخور بود .میدانستم !و حالا نمیدانم چه مرگم شده‌بود.بود که مثل سگ پشیمان بودم که چرا دیشب حرفش را گوش نکردم و با او بازنگشتم. فکرم را بدجور به خود مشغول کرده بود این مردی که دیشب برایم خودش را به آب و آتش میزد.که ماموریت اش را نصفه و نیمه ول
کرده بود و بخاطر من شبانه به دل
جاده زده بود! دلم از فکرش یک جور عجیب و غریبی میشد! یک جور قیلی ویلی لذت بخش! یک حس خوب و سبک !دلم انگار.. برایش میرفت!دل ناکس دیوانه ی تنها و بیچاره ام.
انگار برایش تنگ شده بود! حالا که احساس میکردم از دستم دلخور است؛ کششم به دیدنش چند برابر شده بود!وای خدایا ! این چه حالی بود.این دل وامانده ی ناحسابی چرا حالیش نمیشد که این دل بستن خطا بود! اشتباه بود! دیوانگی محض بود! اصلا چرا دلم برایش میرفت و بر نمیگشت! چه چیزی در این مرد وجود داشت که تا این حد مرا دیوانه میکرد! که دلم را بر نمیگرداند!دروغ چرا !دیشب که آمد و آن طور بخاطر من سر رویا داد کشید و آنگونه بر سر همه هوار شد ؛دلم کمی آرام گرفت و آن حجم از تعلمات و غصه های درونی ام اندکی کاهش یافت !و حالا همین مرد جذاب و با ابهت با من سرسنگین بود و حتی سراغی از من نمیگرفت! و حرفهایش را با پیغام و پسغام و غیر
مستقیم توسط پسرش به من میرساند! همین مردی که دیشب از خواسته اش تمرّد کرده بودم ؛من که سرکشی و تمرّد جزو تخصص های
دیرینه ام بود !کلافه بودم .حیاط طویل و نسبتا باریک خوابگاه را ده ها بار رفته وبرگشته بودم .آرام نمیگرفتم .حالا بیشتر از مساله ی تهمت دزدی فکرم مشغول سرسنگینی این مرد بود !ضیا بچه نبود که به خاطر هر مساله ی پیش پا افتاده ای قهر کند.اما آنچه مسلم بود این بود که این سرکشی برایش اصلا کوچک و پیش پا افتاده نبود و من احتمالا با مردی به مراتب غیرتی تر و حساس تر از عمویم روبرو بودم !حالا به شکل دیگر و به شمایل دیگر! و نکته ی جالب این قضیه این بود که این غیرت و حساسیت بی نهایت برایم جذاب و دیوانه کننده بود! نمیدانم! لابد اینهم از خاصیت دل سپردن بود! که هم منِ پاچه گیرو متمرد را در برابرش اینگونه نرم و مطیع می کرد و هم از حس تعصب و غیرتش مرا دیوانه می ساخت .چیزی که تمام عمرم از آن فراری بودم وای بلا به دور! تازگی ها عقیده ام کاملا برعکس شده بود !به حق چیزهای و ندیده و نشنیده!!شب بود که داریوش با من تماس گرفت.
-خوبی چکاوک! یه خبر خوب برات دارم.
و برای من جز شنیدن خبری از پدرش، هیچ چیز دیگری خوشایند نبود و خوشحالم نمیکرد.
-چی شده داریوش خان؟
بگو !تو رو به خدا از اویِ سرسنگین و قهر کرده خبری بده! از او که دارد تنبیهم میکند و هیچ سراغی از من نمیگیرد!
-یعنی دم بابام گرم! به بیست و چهار ساعت نکشیده ته و توی قضیه رو در آورد!
هراسان و پر از دلهره پرسیدم:
-پدرتون؟! مگه ..مگه پدرتون بلافاصله قضیه رو پیگیری کردن؟
-آره دیگه ! نگفتم بهت؟ یادم رفته!
یادت رفته؟! قضیه ی به این مهمی یادت رفته داریوش دریاسالار!من دارم اینجا جان میدهم و تو اینقدر بیخیال میگویی فراموش کرده ای؟!
کلافه و بی صبر گفتم :
-خب الان بگین دیگه !
-ببین بابام از همون دیشب پیگیر قضیه است .یه لحظه چشم روی هم نذاشته! کل فیلمای دوربین مداربسته رو ده ها بار دیده ،از صبح کارگرا و فرمنش و کل کارخونه رو به استنطاق کشیده . حتی رویا مشتاق رو !پدرِ همه رو درآورده! همه رو از دم تیغ گذرونده! اصلا امروز کارخونه غوغایی بود، امروز ضیاءالدین
دریاسالار اونقدر عصبانی بود که پتانسیل اینو داشت که کل کارخونه رو روی سر همه خراب کنه چکاوک! تا حالا هیچوقت بابامو اینقدر عصبی ندیده بودم! اصلا نمیدونم چش بود! ولی خوشم اومد .خیلی خوب پشت واحد من و کارمندم دراومد.درستش همینه !
قلبم کجا افتاده بود؟! نمیدانم !قطعا سرجایش نبود !روحم پرواز کرده بود. همه تن گوش شده بودم و کم مانده بود از روزنه ی باریک موبایل عبور کنم و در مقابل داریوش به ایستم و یقه اش را بچسبم تا اینقدر لفتش ندهد و با کلمات بازی نکند و خون به جگرم نکند .وبقیه ماجرا را از سیر تا پیاز ،مو به مو ،ثانیه به ثانیه برایم
تعریف کند ،،تعریف کند و بگوید از وسواس این مرد! از دغدغه هایش! از حالت نگاهش! از لحن صدایش! از حس مالکیت مطلق و بی نظیرش! از دیوانگی و شوریدگی اش! از عصبانیت و غیر قابل کنترل بودنش! از چشمانش! از چشمانش ،نمیدانم اصلا داریوش این چیزها را میفهمید؟!


@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
388 views08:51
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 11:51:21 #به_چال_گونه_های_تو_138



-آقای دریاسالار! دیر اومدین ضیاءالدین خان! هرچی دلشون خواست به من گفتن حرف هایی که تو عمرم حتی یکبار هم نشنیده بودم اینجا به بدترین شکل ممکن شنیدم! سرش را به نشانه ی افسوس تکان داد و چرخید تا به همراه مانی برود.
-صبر کن چکاوک! بعد میخ چشمان پر خشمم را در چشمان مانی فرو کردم و گفتم:
-یه مساله ی خصوصی در مورد کارخونه است! همچنان میخوای وایسی و گوش بدی؟مانی جواب نگاهم را با نگاه تند و تیزی داد و رو به چکاوک گفت:
-میرم ماشینو روشن کنم تو ماشین منتظرتم!
مانی به سمت در کارخانه به راه افتاد.اما هرچند قدم یکبار برمیگشت و مارا نگاه میکرد انگار اگر مجبور نمیشد یک ثانیه دلش نمیخواست مرا با این دختر رها کند و تنها بگذارد
دورتر که شد بی معطلی دست چکاوکی که حالا قصد داشت به دنبالش برود را گرفتم و به طرف خودم کشاندم میدانست قصدم چیست! قصد مقاومت داشت!
-نکنین اینکارو! تو رو خدا !
-نرو باهاش! نرو لامصب،نمیبینی نمیتونم تحمل کنم؟ این وقت شب،توی این تاریکی و سکوت توی این جاده ی بی در و پیکر،نرو با این بی پدر و مادرِ لعنتی،بازویش در میان دستانم اسیر بود و تقلا میکرد رها شود.اما من به شدت عصبی بودم نمیتوانستم بگذارم این وقت شب با
آن مرتیکه ی معلوم الحال برود،اگر میرفت دیوانه میشدم چشمان قرمزم را به چشمان پر از اشکش دوختم و با خشم پچ زدم
-گوش کن چکاوک یه دقیقه آروم بگیر و گوش کن امکان نداره بذارم زنم با اون مرتیکه بره، فهمیدی؟هراس داشت و مدام پشت سر من و خود را نگاه میکرد.
-ضیاء خان! خواهش میکنم، اون فقط منو میرسونه خوابگاه،فقط همین،اون دوست منه،به من آسیبی نمیزنه.
-گفتم نه! تمام!
-اما من نمیخوام اینجا بمونم،دوست ندارم،دارم اذیت میشم!
-نمیذارم بمونی،نمیذارم دیگه اذیتت کنن،خودم میبرمت،خواستم دستش را بگیرم و او را به طرف اتومبیلم ببرم،با خشونت دستش را از میان دستم کشید و با چشمهایی پر از
اشک،هیستیریک وار گفت:
-ولم کن! خواهش میکنم قبول کن من و تو هیچکس هم نیستیم.اینقدر دامن نزن به این احساس نادرست! اینقدر بهش بها نده و بزرگش نکن،آخه مگه دل بی صاحب من چقدر طاقت داره که بتونه اینقدر مقاومت کنه و لیز نخوره! آخه من چطور جلو دلم رو بگیرم که...که.. برات نره خواهش میکنم به این دل بیچاره ی محبت
ندیده رحم کن! رحم کن مرد! رحم کن و دست از سرم بردار!
و منِ مسخ شده و مبهوت مانده را رها کرد و به طرف در خروج کارخانه دوید،و من مات ومبهوت ،مسخ و خشک شده ،با ذهنی که هزاران
هزار فکر مختلف در آن موج میزد و تمرکزی که به فنا رفته بود ؛داشتم به جملات آخری که در مورد دل قشنگ و نازکِ لیز خورده ی رفته اش میگفت می اندیشیدم!

*چکاوک*

آن شب دستهای کمیل تا دور شانه هایم رسید. دستش را پس زدم!و اینها را ضیاء دقیقا پیش بینی کرده بود و به همین دلیل خودش را به آب و آتش میزد که مرا از رفتن با او منصرف کند.
-چیه چکاوک؟ از منم دلخوری؟
-ولم کن کمیل،حوصله ندارم .
-میخوای بریم یه جا شام بخوریم؟ میخوای کجا بریم؟ هرجا بگی میریم!
-هیچ جا نمیخوام!
-آخه قربونت برم،این اخمها اصلا بهت نمیاد.
-چه اهمیتی داره.الان فقط میخوام برم کپه ی مرگمو بذارم.
-نگو اینجوری خوشگله،آخه ارزش دارن اون مرتیکه های ..
-کمیل! ول کن دیگه! او نمیدانست که من پابند شده ام به یکی از همین مردانی که میگفت! که هم پای خودم گیر است و هم پای دلم! اصرار داشت که درخوابگاه تنها نمانم .میخواست مرا به مقر ببرد.میگفت مادرش را صدا میزند تا پیشم باشد،در حالت عادی شاید با پیشنهادش موافقت میکردم .امشب از آن شبها بود که
اصلا دلم نمیخواست تنها باشم و به حضور یک دوست نیاز داشتم .اما حالا دیگر نه! من خواسته یا ناخواسته به مردی متعهد بودم که بودن با این پسر را برای من قدغن کرده بود،که دلش پر از هول وهراس و پریشانی بود تا وقتی با این پسر بودم! هرچند تعهدمان از سر اجبار بود؛ اما من اینگونه تربیت نشده بودم که خلاف تعهدم پا پیش بگذارم و از خواسته های مردی که حالا اسم شوهر رویش بود تخطی کنم پس هرچه کمیل اصرار کرد قبول نکردم، سردرد را بهانه کرده و به خوابگاه بازگشتم میدانستم ضیاء دارد از خودخوری جان میدهد! پیامک کوتاهی برایش فرستادم و گفتم درخوابگاه هستم، پاسخش را خیلی کوتاه داد"ممنون که بهم خبردادی"و من نمیدانستم چه چیزی در انتظارم هست،خشم او را برانگیخته بودم .نافرمانی کرده بودم .به حرفش عمل نکرده بودم .خواهشش را
نادیده گرفته بودم و بدتر از همه ،در آخر حرفی را که نباید به او میزدم؛ زده بودم! نمیدانم چه مرگم شده بود که پای دلم را به میان کشیده بودم .آخر این اشتباه ترین کار ممکن بود! فردای آن روز به کارخانه نرفتم .داریوش زنگ زده بود و دلجویی میکرد.ملاحت تماس گرفته بود و دلداری میداد. اما از ضیاء خبری نبود.



ادامه دارد ...

@yehesse_gashang
468 views08:51
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 10:25:32
طرز تهیه #دسر_سوپانگل_ترکیه:
داخل ظرفمون یک فنجون کمر باریک آرد سفید (سه قاشق غذا خوری )یه قاشق غذا خوری نشاسته ذرت ،دوقاشق پودر کاکائو،ودو فنجون کمر باریک شکر رو خوب با هم مخلوط میکنیم بعد به موادمون یه زرده تخم مرغ ویک لیتر شیر رو اضافه وروی حرارت میزاریم وتا زمانی که به غلظت فرنی رسید از روی حرارت بر میداریم وحدود ۸۰ گرم شکلات تلخ ودو قاشق کره اضافه وخوب با همزن مخلوط میکنم تا مواد یکدست بشه وقتی یکم از حرارت افتاد یک لیوان کمر باریک آب سرد اضافه وبا میکسر خوب مخلوط میکنیم تا موادمون یکدست بشن،بعد داخل ظرفی که قرار دسرمون سرو بشه کیک های (میتونه ساده یا شکلاتی )که بصورت مکعب برش دادیم میزاریم واز موادمون روی کیک ها میریزیم وبعد دسرمون رو سه تا چهار ساعت داخل یخچال قرار میدیم.
 
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
584 views07:25
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 10:24:24
امیـدوارم قطارِ زنـدگیتون

همیـشہ از روی ریل‌های

خوشبـختی عبور ڪنہ

و لبخندتون همیشہ پایدار باشہ

لحظہ بہ لحظہ زندگیتون

سرشار از عشـــــ ــــــق ...

#ظهرتون_بخیر
 
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
541 views07:24
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 10:23:55

@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
565 views07:23
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 10:21:56
#عکس_نوشته

@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎
598 viewsedited  07:21
باز کردن / نظر دهید