Get Mystery Box with random crypto!

#به_چال_گونه_های_تو_139 از دستم دلخور بود .میدانستم !و حالا | یه حس قشنگ

#به_چال_گونه_های_تو_139



از دستم دلخور بود .میدانستم !و حالا نمیدانم چه مرگم شده‌بود.بود که مثل سگ پشیمان بودم که چرا دیشب حرفش را گوش نکردم و با او بازنگشتم. فکرم را بدجور به خود مشغول کرده بود این مردی که دیشب برایم خودش را به آب و آتش میزد.که ماموریت اش را نصفه و نیمه ول
کرده بود و بخاطر من شبانه به دل
جاده زده بود! دلم از فکرش یک جور عجیب و غریبی میشد! یک جور قیلی ویلی لذت بخش! یک حس خوب و سبک !دلم انگار.. برایش میرفت!دل ناکس دیوانه ی تنها و بیچاره ام.
انگار برایش تنگ شده بود! حالا که احساس میکردم از دستم دلخور است؛ کششم به دیدنش چند برابر شده بود!وای خدایا ! این چه حالی بود.این دل وامانده ی ناحسابی چرا حالیش نمیشد که این دل بستن خطا بود! اشتباه بود! دیوانگی محض بود! اصلا چرا دلم برایش میرفت و بر نمیگشت! چه چیزی در این مرد وجود داشت که تا این حد مرا دیوانه میکرد! که دلم را بر نمیگرداند!دروغ چرا !دیشب که آمد و آن طور بخاطر من سر رویا داد کشید و آنگونه بر سر همه هوار شد ؛دلم کمی آرام گرفت و آن حجم از تعلمات و غصه های درونی ام اندکی کاهش یافت !و حالا همین مرد جذاب و با ابهت با من سرسنگین بود و حتی سراغی از من نمیگرفت! و حرفهایش را با پیغام و پسغام و غیر
مستقیم توسط پسرش به من میرساند! همین مردی که دیشب از خواسته اش تمرّد کرده بودم ؛من که سرکشی و تمرّد جزو تخصص های
دیرینه ام بود !کلافه بودم .حیاط طویل و نسبتا باریک خوابگاه را ده ها بار رفته وبرگشته بودم .آرام نمیگرفتم .حالا بیشتر از مساله ی تهمت دزدی فکرم مشغول سرسنگینی این مرد بود !ضیا بچه نبود که به خاطر هر مساله ی پیش پا افتاده ای قهر کند.اما آنچه مسلم بود این بود که این سرکشی برایش اصلا کوچک و پیش پا افتاده نبود و من احتمالا با مردی به مراتب غیرتی تر و حساس تر از عمویم روبرو بودم !حالا به شکل دیگر و به شمایل دیگر! و نکته ی جالب این قضیه این بود که این غیرت و حساسیت بی نهایت برایم جذاب و دیوانه کننده بود! نمیدانم! لابد اینهم از خاصیت دل سپردن بود! که هم منِ پاچه گیرو متمرد را در برابرش اینگونه نرم و مطیع می کرد و هم از حس تعصب و غیرتش مرا دیوانه می ساخت .چیزی که تمام عمرم از آن فراری بودم وای بلا به دور! تازگی ها عقیده ام کاملا برعکس شده بود !به حق چیزهای و ندیده و نشنیده!!شب بود که داریوش با من تماس گرفت.
-خوبی چکاوک! یه خبر خوب برات دارم.
و برای من جز شنیدن خبری از پدرش، هیچ چیز دیگری خوشایند نبود و خوشحالم نمیکرد.
-چی شده داریوش خان؟
بگو !تو رو به خدا از اویِ سرسنگین و قهر کرده خبری بده! از او که دارد تنبیهم میکند و هیچ سراغی از من نمیگیرد!
-یعنی دم بابام گرم! به بیست و چهار ساعت نکشیده ته و توی قضیه رو در آورد!
هراسان و پر از دلهره پرسیدم:
-پدرتون؟! مگه ..مگه پدرتون بلافاصله قضیه رو پیگیری کردن؟
-آره دیگه ! نگفتم بهت؟ یادم رفته!
یادت رفته؟! قضیه ی به این مهمی یادت رفته داریوش دریاسالار!من دارم اینجا جان میدهم و تو اینقدر بیخیال میگویی فراموش کرده ای؟!
کلافه و بی صبر گفتم :
-خب الان بگین دیگه !
-ببین بابام از همون دیشب پیگیر قضیه است .یه لحظه چشم روی هم نذاشته! کل فیلمای دوربین مداربسته رو ده ها بار دیده ،از صبح کارگرا و فرمنش و کل کارخونه رو به استنطاق کشیده . حتی رویا مشتاق رو !پدرِ همه رو درآورده! همه رو از دم تیغ گذرونده! اصلا امروز کارخونه غوغایی بود، امروز ضیاءالدین
دریاسالار اونقدر عصبانی بود که پتانسیل اینو داشت که کل کارخونه رو روی سر همه خراب کنه چکاوک! تا حالا هیچوقت بابامو اینقدر عصبی ندیده بودم! اصلا نمیدونم چش بود! ولی خوشم اومد .خیلی خوب پشت واحد من و کارمندم دراومد.درستش همینه !
قلبم کجا افتاده بود؟! نمیدانم !قطعا سرجایش نبود !روحم پرواز کرده بود. همه تن گوش شده بودم و کم مانده بود از روزنه ی باریک موبایل عبور کنم و در مقابل داریوش به ایستم و یقه اش را بچسبم تا اینقدر لفتش ندهد و با کلمات بازی نکند و خون به جگرم نکند .وبقیه ماجرا را از سیر تا پیاز ،مو به مو ،ثانیه به ثانیه برایم
تعریف کند ،،تعریف کند و بگوید از وسواس این مرد! از دغدغه هایش! از حالت نگاهش! از لحن صدایش! از حس مالکیت مطلق و بی نظیرش! از دیوانگی و شوریدگی اش! از عصبانیت و غیر قابل کنترل بودنش! از چشمانش! از چشمانش ،نمیدانم اصلا داریوش این چیزها را میفهمید؟!


@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang