Get Mystery Box with random crypto!

#به_چال_گونه_های_تو_138 -آقای دریاسالار! دیر اومدین ضیاءالد | یه حس قشنگ

#به_چال_گونه_های_تو_138



-آقای دریاسالار! دیر اومدین ضیاءالدین خان! هرچی دلشون خواست به من گفتن حرف هایی که تو عمرم حتی یکبار هم نشنیده بودم اینجا به بدترین شکل ممکن شنیدم! سرش را به نشانه ی افسوس تکان داد و چرخید تا به همراه مانی برود.
-صبر کن چکاوک! بعد میخ چشمان پر خشمم را در چشمان مانی فرو کردم و گفتم:
-یه مساله ی خصوصی در مورد کارخونه است! همچنان میخوای وایسی و گوش بدی؟مانی جواب نگاهم را با نگاه تند و تیزی داد و رو به چکاوک گفت:
-میرم ماشینو روشن کنم تو ماشین منتظرتم!
مانی به سمت در کارخانه به راه افتاد.اما هرچند قدم یکبار برمیگشت و مارا نگاه میکرد انگار اگر مجبور نمیشد یک ثانیه دلش نمیخواست مرا با این دختر رها کند و تنها بگذارد
دورتر که شد بی معطلی دست چکاوکی که حالا قصد داشت به دنبالش برود را گرفتم و به طرف خودم کشاندم میدانست قصدم چیست! قصد مقاومت داشت!
-نکنین اینکارو! تو رو خدا !
-نرو باهاش! نرو لامصب،نمیبینی نمیتونم تحمل کنم؟ این وقت شب،توی این تاریکی و سکوت توی این جاده ی بی در و پیکر،نرو با این بی پدر و مادرِ لعنتی،بازویش در میان دستانم اسیر بود و تقلا میکرد رها شود.اما من به شدت عصبی بودم نمیتوانستم بگذارم این وقت شب با
آن مرتیکه ی معلوم الحال برود،اگر میرفت دیوانه میشدم چشمان قرمزم را به چشمان پر از اشکش دوختم و با خشم پچ زدم
-گوش کن چکاوک یه دقیقه آروم بگیر و گوش کن امکان نداره بذارم زنم با اون مرتیکه بره، فهمیدی؟هراس داشت و مدام پشت سر من و خود را نگاه میکرد.
-ضیاء خان! خواهش میکنم، اون فقط منو میرسونه خوابگاه،فقط همین،اون دوست منه،به من آسیبی نمیزنه.
-گفتم نه! تمام!
-اما من نمیخوام اینجا بمونم،دوست ندارم،دارم اذیت میشم!
-نمیذارم بمونی،نمیذارم دیگه اذیتت کنن،خودم میبرمت،خواستم دستش را بگیرم و او را به طرف اتومبیلم ببرم،با خشونت دستش را از میان دستم کشید و با چشمهایی پر از
اشک،هیستیریک وار گفت:
-ولم کن! خواهش میکنم قبول کن من و تو هیچکس هم نیستیم.اینقدر دامن نزن به این احساس نادرست! اینقدر بهش بها نده و بزرگش نکن،آخه مگه دل بی صاحب من چقدر طاقت داره که بتونه اینقدر مقاومت کنه و لیز نخوره! آخه من چطور جلو دلم رو بگیرم که...که.. برات نره خواهش میکنم به این دل بیچاره ی محبت
ندیده رحم کن! رحم کن مرد! رحم کن و دست از سرم بردار!
و منِ مسخ شده و مبهوت مانده را رها کرد و به طرف در خروج کارخانه دوید،و من مات ومبهوت ،مسخ و خشک شده ،با ذهنی که هزاران
هزار فکر مختلف در آن موج میزد و تمرکزی که به فنا رفته بود ؛داشتم به جملات آخری که در مورد دل قشنگ و نازکِ لیز خورده ی رفته اش میگفت می اندیشیدم!

*چکاوک*

آن شب دستهای کمیل تا دور شانه هایم رسید. دستش را پس زدم!و اینها را ضیاء دقیقا پیش بینی کرده بود و به همین دلیل خودش را به آب و آتش میزد که مرا از رفتن با او منصرف کند.
-چیه چکاوک؟ از منم دلخوری؟
-ولم کن کمیل،حوصله ندارم .
-میخوای بریم یه جا شام بخوریم؟ میخوای کجا بریم؟ هرجا بگی میریم!
-هیچ جا نمیخوام!
-آخه قربونت برم،این اخمها اصلا بهت نمیاد.
-چه اهمیتی داره.الان فقط میخوام برم کپه ی مرگمو بذارم.
-نگو اینجوری خوشگله،آخه ارزش دارن اون مرتیکه های ..
-کمیل! ول کن دیگه! او نمیدانست که من پابند شده ام به یکی از همین مردانی که میگفت! که هم پای خودم گیر است و هم پای دلم! اصرار داشت که درخوابگاه تنها نمانم .میخواست مرا به مقر ببرد.میگفت مادرش را صدا میزند تا پیشم باشد،در حالت عادی شاید با پیشنهادش موافقت میکردم .امشب از آن شبها بود که
اصلا دلم نمیخواست تنها باشم و به حضور یک دوست نیاز داشتم .اما حالا دیگر نه! من خواسته یا ناخواسته به مردی متعهد بودم که بودن با این پسر را برای من قدغن کرده بود،که دلش پر از هول وهراس و پریشانی بود تا وقتی با این پسر بودم! هرچند تعهدمان از سر اجبار بود؛ اما من اینگونه تربیت نشده بودم که خلاف تعهدم پا پیش بگذارم و از خواسته های مردی که حالا اسم شوهر رویش بود تخطی کنم پس هرچه کمیل اصرار کرد قبول نکردم، سردرد را بهانه کرده و به خوابگاه بازگشتم میدانستم ضیاء دارد از خودخوری جان میدهد! پیامک کوتاهی برایش فرستادم و گفتم درخوابگاه هستم، پاسخش را خیلی کوتاه داد"ممنون که بهم خبردادی"و من نمیدانستم چه چیزی در انتظارم هست،خشم او را برانگیخته بودم .نافرمانی کرده بودم .به حرفش عمل نکرده بودم .خواهشش را
نادیده گرفته بودم و بدتر از همه ،در آخر حرفی را که نباید به او میزدم؛ زده بودم! نمیدانم چه مرگم شده بود که پای دلم را به میان کشیده بودم .آخر این اشتباه ترین کار ممکن بود! فردای آن روز به کارخانه نرفتم .داریوش زنگ زده بود و دلجویی میکرد.ملاحت تماس گرفته بود و دلداری میداد. اما از ضیاء خبری نبود.



ادامه دارد ...

@yehesse_gashang