2022-08-30 13:05:10
#به_چال_گونه_های_تو_129
نمیدانم چه حال و روزی داشت! چه کار میکرد! اصلا به من فکر میکرد یا نه! هنوز از دستم عصبانی بود یا نه! هنوز مرا مقصر میدانست یا کنار آمده بود و دورنمای ذهنی خود را برای خلاص شدن از این ماجرا ،یک دور نمای شش ماهه ترسیم کرده بود.داریوش روزانه به دیدنم می آمد و این از عجایب روزگار بود.به گمانم
واقعا ترسیده بود که در شرف از دست دادن این پدرِ به قول خودش غیر مسئول باشد. یکبار از داریوش پرسیدم:
-داریوش تو اون پسره اسمش چی بود؟ مانی! اون پسره رو دیدی؟حالا عجیب برایم مهم شده بود.خیلی عجیب تمام چیزهایی که به آن دختر مربوط میشد برایم مهم و حیاتی شده بود.این تعهد ،این امضا،این بله گفتن ،هرچند زورکی و اجباری ،قدرت خارق العاده ای داشت،و حداقل منِ نسل قدیم و پایبند به تعهدها و عقاید را وادار کرد نسبت به هرچیزی که مربوط به طرف تعهدم بود؛ بیخیال نباشم و به شدت حساس شوم.
- آره دیدمش! یه بار هم با هم دیگه درگیر شدیم. حسابی گلاویز شدیم و چند تا خوابوندم پای چشمش!
در دلم احسنتی نثارش کردم ،جوری دلم خنک شد انگار خودم مردک را کتک زده بودم.
- هنوزم با چکاوک رفت و آمد میکنه؟
-آره کم و بیش.البته مثل اینکه چکاوک بهش گفته فکر ازدواج وعشقو از سرش بیرون کنه وفقط باهم دوست معمولی باشن.اما پسره ول کن نیست. مثل اینکه خاطر چکاوک رو خیلی میخواد.
دست خودم نبود که گفتم:
-غلط کرده مرتیکه نفهم! داریوش با تعجب نگاهم کرد.
-یعنی،منظورم اینکه خب وقتی دختره نمیخواد دیگه خاطرخواهیش غلط زیادیه!بیخیال گفت:
-به هر حال خاطرشو میخواد!
موشکافانه نگاهش کردم .
-تو چی؟ تو هم خاطرشو میخوای؟سوال من باعث شد جا بخورد. متعجب نگاهم کرد .
-چرا این سوال رو میکنی بابا؟
-دیدم خیلی روش حساسی! و غیرتی که تا حالا خرج هیچکس نکردی رو داری برای اون پیاده می کنی،غیرتی که تا حالا باد نکرده در کنار چکاوک باد میکنه،نمیدونم این نشونه ی چیه.تو بگو! نشونه خاطرخواهیته؟
-چی میگی بابا؟ حالت خوبه؟من عاشق کسی نشدم و نمیشم .من هیچ وقت ازدواج نمیکنم. دیوونم مگه،ازدواج یعنی اسارت! یعنی دست و پا رو بستن! مگه من مغز خر خوردم.
موشکافانه نگاهش کردم
-پس مطمئنی و میگی که عاشق اون
نیستی!خندید و گفت:
- معلومه که مطمئنم! این چه فکراییه که میکنی!
-خیلی خوب پس! بهش گیرنده! دست از سرش بردار !
- من گفتم عاشقش نیستم .نگفتم ازش خوشم نمیاد که! سعی میکنم مجابش کنم با من دوست بشه.بالاخره یا میشه یا نمیشه دیگه.
-پاتو از زندگی این دختر بکش بیرون داریوش. میبینی که اونم بهت روی خوش نشون نمیده . میترسم بلایی سرش بیاری!
- من هیچ وقت با زور با هیچ کس نبودم .هرکی بوده و هرکی اومده خودش خواسته و اگه از اول مخالف بوده بالاخره راضی شده!
-فکر بعدشو کردی؟ بعدش چی؟ دختری مثل چکاوک اگه تن به همچین کاری بده بعدش اگه خودشو نکشه که به افسردگی حاد حتما دچار میشه! تو که نمیخوای همچین ظلمی در حق یک دختر بکنی اونم فقط به خاطر هوا و هوس خودت،میخوای؟داشتم به در و دیوار میزدم که مجابش کنم دست از سر چکاوک بردارد.
- وای بابا ! من کی تا حالا به آخر و عاقبت یک کار فکر کردم که این دومین بار باشه.اگه قرار بود به آخر و عاقبت یک کار فکر کنم که دیگه داریوش نبودم، ولم کن توروخدا !
این که داریوش واقعا این دختر را دوست نداشت و از سر خوشگذرانی میخواست با او دوست شود ؛بخش خوب این جریان بود زیرا حالا
که قرار بود بالاجبار من وارد این بازی شوم بهترین حالت این بود که رقیبم پسرم نباشد.این انگار بار بزرگی از دوشم برمیداشت.خوشحال
بودم که داریوش عاشق او نشده است و مطمئن بودم چکاوک از داریوش
خوشش نمی آید .این وسط میماند دل بیچاره ی پر سودایم که باید شش ماه تمام لگد کوبش میکردم و توی سرش میزدم تا زیاده خواهی نکند و هوای اویِ دوست داشتنی به سرش نیفتد. که اگر می افتاد؛ بیچاره بودم !
-راستی چکاوک هم سراغتو میگرفت .نگرانت بود. اون شب دختره رو سکته دادی ها!
دلم از این نگرانی دخترک چشم وحشی، یک آن رفت و برنگشت !واین برای منِ جاافتاده اصلا خوب و شایسته نبود.و من واقعا نمیدانستم موقعیتی که در آن گرفتار شده ام عذاب خدا برای من بود یا گشایش و خیرش! از وقتی که قرار شده بود پدر جان با عموی چکاوک صحبت کند هول و ولایی در دلم افتاده بود.نگران این بودم که نکند عمویش به هیچ عنوان راضی نشود و بخواهد او را برگرداند.اگر او را برمیگرداند
چه؟ وای خدایا !من مثل بچه ها شده بودم. از داریوش بیقرار تر و بی صبر تر شده بودم .این چه حال و احوالی بود! انگشتانم را در موهایم فرو کردم و از روی تخت بلند شدم .امروز صبح به خانه ی خودم برگشته بودم. روز تعطیل بود و من در خانه تنها بودم.
ادامه دارد ...
@yehesse_gashang
ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
371 views10:05