Get Mystery Box with random crypto!

یه حس قشنگ

لوگوی کانال تلگرام yehesse_gashang — یه حس قشنگ ی
لوگوی کانال تلگرام yehesse_gashang — یه حس قشنگ
آدرس کانال: @yehesse_gashang
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 4.71K
توضیحات از کانال

#تبلیغات ارزان، از تبلیغات غافل نشوید
بهترین کانال تلگرام
ســــاخــــت قــــشــــنــــگــــتــــریــــن ڪــلــــیــــپــــهاے اســــمــــے تــــولــــد و ســالــگــرد ازدواج عــاشــقــانــه جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید 👇 👇
@najibzadeh_Ariyayii

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 5

2022-08-30 13:05:38 #به_چال_گونه_های_تو_130



در این خانه ی درندشت! خانه ای که سالها مونس تنهایی من بود و حالا عجیب بوی یک دخترک جدید و تازه نفسِ چشم وحشی را گرفته بود
دیشب در خانه مادر جان، پدرم پیشنهاد ماندن چکاوک در ساختمان پشتی را به مادرم داد و مادرم با توجه به شناختی که از بهادرخان
داشت و همچنین تنهایی اش در آن خانه ی بزرگ به شدت از این قضیه استقبال کرد.حالا مانده بود فقط رضایت عموی چکاوک! که این قسمتِ سخت ماجرا بود.پدرم عقیده داشت که میتوانیم با عموی چکاوک تماس تلفنی داشته باشیم. اما من خیلی به تماس تلفنی امیدوار نبودم. ترجیح میدادم برویم و حضوری او را ببینیم. راستش به شدت تمایل داشتم با خانواده اش آشنا شوم و این میل شدید تازه چند روزی بود که در وجودم پدیدار گشته بود.البته مدیون بودم اگر فکر میکردم به تعهدمان بستگی دارد؟وقتی با پدرم در میان گذاشتم استقبال کرد و گفت دلش میخواهد خانواده ی بهادر خان را ببیند و به کارگاه های بهادرخان سر بزند وهمچنین فاتحه ای هم سر قبر آن مرحوم بخواند،بنابراین قرار شد هفته بعد ترتیب سفر به قشم را بدهیم.

*چکاوک*

زندگی همیشه بر وفق مراد آدمی نیست،پستی ها و بلندی های زیادی دارد.و این را من خوب میدانستم منی که با سن و سال کم، تجربه ی تلخ ترین اتفاق دنیا را داشتم! از دست دادن پدر و مادرم! و تنها شدنم! تنهایی خیلی وقتها به عذاب آور ترین شکل ممکن بر من چیره میگشت،نمیخواهم ناشکری کنم .من در خانه ی عمویم و کنار عمو و زن عموی مهربانم بهترین زندگی ها را داشتم .اما آدم ،به هر درجه ای
از خوشی و راحتی و آسایش و رفاه برسد هرچقدر که آرامش داشته باشد بازهم تنهایی به طرق مختلف و از هرگوشه و کناری به دلش
سر میزند و خودش را در زندگیِ به ظاهر آرام و روتینش جا میکند.من همیشه ،هربار ،هر اتفاقی را حکمتی از طرف خدای مهربانم میدانستم و حالا اصلا نمیتوانستم بفهمم حکمت حضورضیاءالدین دریاسالار، رئیس کارخانه ی دریاسالارها و یکی از معتبرترین مردان این شهر،آن هم بدین شکل و صورت در زندگی من چیست؟! من روزها گریه کرده بودم و اشک ریخته بودم از این تعهد اجباری واین محرمیت مصلحتی! و تمام نقطه ی امید و دلخوشیم این بود که ضیاالدین دریاسالار مرد محترم و مورد اعتمادی بود.و من نمیدانستم
مثلا اگر داریوش جای پدرش بود چه اتفاقی می افتاد! پس هربار به این مساله فکر میکردم آرامش به وجودم باز میگشت و من با یادآوری اینکه فقط شش ماه ،یعنی صد و هشتاد روز
دیگر باید صبر کنم تا سرگرد رضاپور دلش به جدی بودن عقد و تعهد ما محکم شودو دست از رصد بردارد تا بتوانم از بند این تعهد اجباری و غیرمنطقی با مردی که یک نسل از من بزرگتر بود رها شوم قلبم کمی آرام میشد.من برای ضیاءالدین دریاسالار احترام ی فوق العاده قائل بودم او مرد شریفی بود.حتی یکبار ندیده بودم دست از پا خطا کند! یا بد نگاه کند! یا بخواهد سوءاستفاده کند یا بد حرف بزند،این مرد آنقدر محترم و باشخصیت بود که من حالا، بعد از گذشت چند روز ،از رفتار ناشیانه و ناخودآگاهم و آن عصبی شدن های هیستیریک وارم خجالت زده بودم. وقتی یادم می آمد که با قدرت تمام به سینه های ستبرش میکوبیدم تا تمام حرص و عصبانیت خود را خالی کنم و از طریق دستم به وجود او تزریق نمایم ،و او چه مردانه و با آرامش دستم را گرفته بود تا آرامم کند شرمنده میشدم و وقتی یادم می آمد در آن گیر و دار نگران این بود که دستم با کوبیدن ضربه های متوالی بر سینه ی عضلانی و ستبر و پت و پهن و همچون سنگش درد بگیرد، دلم ،ته ته دلم ،یک جورِ بیقراری میشد! ای وای! این چه حس و حالی بود! باید هرچه زودتر این روزهای متعهد بودن و زنِ او بودن را طی میکردم و پشت سر میگذاشتم .زن او بودن چه جمله ی سنگینی!هر دختری برای زن کسی شدن، برای اینکه با رضایت تحت تملک مردی قرار گیرد که عاشقانه میخواهدش هزار جور امید و آرزو دارد و رویا میبافد.بیچاره من!بیچاره من بخت برگشته !با همه ی این حال و احوالات نگرانش هم بودم نگران آن زخم چاقو، نگران عفونتش ،نگران لوس بازی های رویا خانم ،نگران دوباره دیدنش در کارخانه و هزاران نگرانی دیگر که سر همه ی آنها به او ختم میشد.باورم نمیشد تازه یک ماه از کار کردنم در کارخانه ی دریاسالار
نگذشته بود که من زن عقدی و قانونی و رسمی رئیس این کارخانه شده بودم .آن هم منی که اینقدر برای ورود به این کارخانه تلاش کرده بودم و رسیدن به آن را ناممکن میدیدم .آن هم زن کسی که یکی مثل رویا سالها برای بدست آوردنش تلاش کرده و موفق نشده بود ! نمیدانم چه حکمتی پشت این جریان بود،یعنی اگر کمیل می شنید چه حالی پیدا میکرد؟ او که
گویا دشمنی دیرینه ای با ضیاءالدین دریاسالار داشت! قطعا نباید خبردار میشد !هیچ کس نباید میفهمید تا زمانی که این شش ماه کذایی سپری میشد و این تعهد به پایان میرسید.



ادامه دارد ...


@yehesse_gashang

ما را در اینس
436 views10:05
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 13:05:37
شاخه نبات _ جواد یساری

@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
410 views10:05
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 13:05:10 #به_چال_گونه_های_تو_129



نمیدانم چه حال و روزی داشت! چه کار میکرد! اصلا به من فکر میکرد یا نه! هنوز از دستم عصبانی بود یا نه! هنوز مرا مقصر میدانست یا کنار آمده بود و دورنمای ذهنی خود را برای خلاص شدن از این ماجرا ،یک دور نمای شش ماهه ترسیم کرده بود.داریوش روزانه به دیدنم می آمد و این از عجایب روزگار بود.به گمانم
واقعا ترسیده بود که در شرف از دست دادن این پدرِ به قول خودش غیر مسئول باشد. یکبار از داریوش پرسیدم:
-داریوش تو اون پسره اسمش چی بود؟ مانی! اون پسره رو دیدی؟حالا عجیب برایم مهم شده بود.خیلی عجیب تمام چیزهایی که به آن دختر مربوط میشد برایم مهم و حیاتی شده بود.این تعهد ،این امضا،این بله گفتن ،هرچند زورکی و اجباری ،قدرت خارق العاده ای داشت،و حداقل منِ نسل قدیم و پایبند به تعهدها و عقاید را وادار کرد نسبت به هرچیزی که مربوط به طرف تعهدم بود؛ بیخیال نباشم و به شدت حساس شوم.
- آره دیدمش! یه بار هم با هم دیگه درگیر شدیم. حسابی گلاویز شدیم و چند تا خوابوندم پای چشمش!
در دلم احسنتی نثارش کردم ،جوری دلم خنک شد انگار خودم مردک را کتک زده بودم.
- هنوزم با چکاوک رفت و آمد میکنه؟
-آره کم و بیش.البته مثل اینکه چکاوک بهش گفته فکر ازدواج وعشقو از سرش بیرون کنه وفقط باهم دوست معمولی باشن.اما پسره ول کن نیست. مثل اینکه خاطر چکاوک رو خیلی میخواد.
دست خودم نبود که گفتم:
-غلط کرده مرتیکه نفهم! داریوش با تعجب نگاهم کرد.
-یعنی،منظورم اینکه خب وقتی دختره نمیخواد دیگه خاطرخواهیش غلط زیادیه!بیخیال گفت:
-به هر حال خاطرشو میخواد!
موشکافانه نگاهش کردم .
-تو چی؟ تو هم خاطرشو میخوای؟سوال من باعث شد جا بخورد. متعجب نگاهم کرد .
-چرا این سوال رو میکنی بابا؟
-دیدم خیلی روش حساسی! و غیرتی که تا حالا خرج هیچکس نکردی رو داری برای اون پیاده می کنی،غیرتی که تا حالا باد نکرده در کنار چکاوک باد میکنه،نمیدونم این نشونه ی چیه.تو بگو! نشونه خاطرخواهیته؟
-چی میگی بابا؟ حالت خوبه؟من عاشق کسی نشدم و نمیشم .من هیچ وقت ازدواج نمیکنم. دیوونم مگه،ازدواج یعنی اسارت! یعنی دست و پا رو بستن! مگه من مغز خر خوردم.
موشکافانه نگاهش کردم
-پس مطمئنی و میگی که عاشق اون
نیستی!خندید و گفت:
- معلومه که مطمئنم! این چه فکراییه که میکنی!
-خیلی خوب پس! بهش گیرنده! دست از سرش بردار !
- من گفتم عاشقش نیستم .نگفتم ازش خوشم نمیاد که! سعی میکنم مجابش کنم با من دوست بشه.بالاخره یا میشه یا نمیشه دیگه.
-پاتو از زندگی این دختر بکش بیرون داریوش. میبینی که اونم بهت روی خوش نشون نمیده . میترسم بلایی سرش بیاری!
- من هیچ وقت با زور با هیچ کس نبودم .هرکی بوده و هرکی اومده خودش خواسته و اگه از اول مخالف بوده بالاخره راضی شده!
-فکر بعدشو کردی؟ بعدش چی؟ دختری مثل چکاوک اگه تن به همچین کاری بده بعدش اگه خودشو نکشه که به افسردگی حاد حتما دچار میشه! تو که نمیخوای همچین ظلمی در حق یک دختر بکنی اونم فقط به خاطر هوا و هوس خودت،میخوای؟داشتم به در و دیوار میزدم که مجابش کنم دست از سر چکاوک بردارد.
- وای بابا ! من کی تا حالا به آخر و عاقبت یک کار فکر کردم که این دومین بار باشه.اگه قرار بود به آخر و عاقبت یک کار فکر کنم که دیگه داریوش نبودم، ولم کن توروخدا !
این که داریوش واقعا این دختر را دوست نداشت و از سر خوشگذرانی میخواست با او دوست شود ؛بخش خوب این جریان بود زیرا حالا
که قرار بود بالاجبار من وارد این بازی شوم بهترین حالت این بود که رقیبم پسرم نباشد.این انگار بار بزرگی از دوشم برمیداشت.خوشحال
بودم که داریوش عاشق او نشده است و مطمئن بودم چکاوک از داریوش
خوشش نمی آید .این وسط میماند دل بیچاره ی پر سودایم که باید شش ماه تمام لگد کوبش میکردم و توی سرش میزدم تا زیاده خواهی نکند و هوای اویِ دوست داشتنی به سرش نیفتد. که اگر می افتاد؛ بیچاره بودم !
-راستی چکاوک هم سراغتو میگرفت .نگرانت بود. اون شب دختره رو سکته دادی ها!
دلم از این نگرانی دخترک چشم وحشی، یک آن رفت و برنگشت !واین برای منِ جاافتاده اصلا خوب و شایسته نبود.و من واقعا نمیدانستم موقعیتی که در آن گرفتار شده ام عذاب خدا برای من بود یا گشایش و خیرش! از وقتی که قرار شده بود پدر جان با عموی چکاوک صحبت کند هول و ولایی در دلم افتاده بود.نگران این بودم که نکند عمویش به هیچ عنوان راضی نشود و بخواهد او را برگرداند.اگر او را برمیگرداند
چه؟ وای خدایا !من مثل بچه ها شده بودم. از داریوش بیقرار تر و بی صبر تر شده بودم .این چه حال و احوالی بود! انگشتانم را در موهایم فرو کردم و از روی تخت بلند شدم .امروز صبح به خانه ی خودم برگشته بودم. روز تعطیل بود و من در خانه تنها بودم.



ادامه دارد ...



@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
371 views10:05
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 13:04:49 #به_چال_گونه_های_تو_128



بریم پی زندگیمون! آقا من دوسه روزه از کار و زندگی و درس افتادم. یکم انصاف داشته باشین برادر من!
چکاوک باز عصبانی شده بود و ب از داشت کار را خراب میکرد.حاجی رو به او گفت:
-میتونم انصاف داشته باشم! اما نمیتونم احمق باشم خواهر من!
چکاوک آهی از سر ناچاری کشید و دیگر هیچ نگفت،حاج آقا رضاپور از جایش بلند شد و چند قدم در اتاق راه رفت و بعد رو به من گفت:
-احساس میکنم میخوای زیرآبی بری ضیاءالدین تو هنوز جریان و علت چاقو خوردنتو هم راست و درست برام تعریف نکردی .حتی اون روز برای چهره نگاری نرفتی،این قضیه هم سراسر مشکوکه .
دستم را روی ته ریشم کشیدم و گفتم:
-این تن بمیره کوتاه بیا حاجی! اونی که خواستی برات آوردیم .هر چی دیگه هم بخوای میاریم . میدونم که میتونی تو سیستمت چک کنی و ببینی اصلِ اصله و جعلی نیست.حاج آقا رضاپور نفس کلافه اش را بیرون داد ،ابرویی بالا داد و گفت:
-نمیدونم چرا همش فکر میکنم این ازدواج مصلحتیه !
سکوت کردم .سکوت در این زمان بهترین کار بود. حاج آقا رضاپور زرنگ بود و به عمد این سوالات را میپرسید. تا جواب ما را ارزیابی کند و پی به بازی بودن این جریان ببرد.به چکاوک نیز اشاره کردم سکوت کند. حاجی بعد گذشت چند دقیقه گفت:
-خیلی خب! قبول میکنم !
ناباورانه نگاهش کردیم .هنوز درست و حسابی بارقه های امید در چشمان من و چکاوک پدیدار نگشته بود که حاجی ضربه ی کاری نهایی را زد و گفت:
-اما،اینجا یه نکته داره !
مجددا پریشان احوال نگاهش کردیم .
-نکن حاجی! ته دلمونو خالی نکن! باز چه شرط و شروطی میخوای بذاری !
-شرط نمیذارم .اذیتم نمیخوام بکنم .منتها اگه ازدواجتون صوری باشه و واقعی نباشه اذیت میشین!
بعد به هردویمان نگاهی انداخت و گفت:
-من تا شش ماه دقیقا هرروز همین سیستمی که خودت راجبش گفتی رو چک میکنم ضیاءالدین! سیستم ثبت ازدواج و طلاق ثبت احوال! وای به حالت مرد! وای به حالت اگه توی این شش ماه طلاق بگیرین و من بفهمم! اون وقت هست که متوجه میشم قصد فریب مامور قانون رو داشتین و تو خوب میدونی که من هرچیزی رو میتونم تحمل کنم جز دروغ و حیله و نیرنگ! تمام پرونده تونو به جریان میندازم .میدونی که اینکارو میکنم پسر حاج داوود !
از کلانتری که خارج شدیم ،نمیدانستم چطور در چشمانش نگاه کنم .من این پیشنهاد را به او داده بودم و من باعث این اتفاق بودم .چقدر ناراحت بودم و کاری از دستم برنمی آمد.سعی کردم کمی از کلانتری دورش کنم .زیرا به
نظرم میرسید تنبیه سختی ازطرف این دختر پاچه گیر و از کوره در رو در انتظارم هست .کمی که دورتر شدیم و به اتومبیل رسیدیم گفتم:
-چکاوک من واقعا متاسفم! واقعا فکر نمیکردم حاجی اینقدر گیر باشه و همچین شرطی برامون بذاره .آنقدر پر ازخشم بود که حد نداشت،عصبی به سمتم خیز برداشت و با دو دست محکم به تخت سینه ام کوبید. وقتی
دید اصلا نمیتواند مرا به عقب براند؛ دوباره و چندباره این کار را تکرار کرد.اما حرصش خالی نمیشد دچار حمله ی عصبی شده بود .جیغ کشید و باصدای بلند گریست .مچ دستش را گرفتم تا از انجام بیشتر این ضربات جلوگیری کنم .
-نکن چکاوک! دستت درد میگیره.نکن اینجوری با خودت،آروم باش.
-آروم باشم؟! آروم باشم؟! وای خدای من! من الان میخوام خودمو بکشم .شما میگین آروم باشم؟ انگار اصلا اونجا نبودین و نشنیدین چی گفت؟! گفت شش ماه! شش ماه !
و به حال و روزگار بدتر از بدش های های گریست !چند روز از آن اتفاق غیرمنتظره گذشته بود .حال جسمی ام بهتر شده بود. به دستور آقا جان و خواهش و التماس های مادرم چند
روزی را در خانه آنها اقامت گزیده بودم و کارخانه نرفته بودم. دلم برای دیدنش، برای خبردار شدن از حال و احوالش ،برای فهمیدن اینکه توانسته به روال عادی زندگی برگردد یا نه ،لک زده بود.شماره اش را داشتم اما جرات تماس را نه! با اینکه حالا من محق تر از هرکسی به او و خبری گرفتن از او بودم !به هرحال خوب یا
بد ،درست یا نادرست ، مثبت یا منفی، من الان شوهرش بودم!من داریوش نبودم! من بی پروانبودم! من جوانب احتیاط را به شدت رعایت میکردم! من برای انجام کاری هزار بار آن را بالا و پایین میکردم! و بنابراین هیچگاه نمیتوانستم کاری هیجان انگیز و ناب انجام دهم .تمام کارهای من منتهی میشد به کارهای عاقلانه، از روی فکر، عالمانه و آینده نگر! هرچند نمیدانستم که از الان به بعد هم قرار بود اینگونه باشم و یا آن ورِ کم پیدا و نادر و پر هیجان و پرشور وحالم قرار بود خودنمایی کند و خودی نشان دهد.اوووف !حالا نمیدانستم با این حجم از دلتنگی جدید الوقوعی که در قلبم خانه کرده بود چه کنم!



ادامه دارد ...


@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
413 views10:04
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 13:04:00 پویا سالڪی ــ درڪَیـره دلـتـــــ


@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
389 views10:04
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 12:59:53
گفت:
من مونس ڪسانی هستم ڪه مرا یاد ڪنند
گفتم :
چه آسان به دست می آیی
گفت :
پس آسان از دستم نده
.
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
430 views09:59
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 12:57:38
در عجبم از زنان؛

كه از خداى به اين بزرگى
فقط يک شوهر مي خواهند
و از شوهر به اين درماندگى
همه دنيا را...

#ویلیام_شكسپير

@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
539 views09:57
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 10:41:21
کسی را که یزدان بود کار ساز

بود ز آدم و آدمی بی نیاز

@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
656 views07:41
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 10:36:54
#بشقاب_پروتین
1_2 سینه مرغ بدون پوست مکعبی خرد شده،(نمک،فلفل سیاه،پاپریکا،1 قاشق روغن زیتون، و هر ادویه دلخواه برای مرینیت مرغ)،5 عدد قارچ اسلایس شده،5 عدد گوجه گیلاسی،3 تا 4 حبه سیر رنده شده،1/2 لیوان نخود پخته،مقداری اسفناج،مقداری روغن زیتون،1 آووکادو کوچک پوره شده

ابتدا تکه ها ی مرغ را با پودر پاپریکا، 1 قاشق روغن زیتون، نمک،فلفل یا ادویه دلخواه مرینیت کنید ،و برای حداقل یک ساعت داخل یخچال قرار دهید تا مزه دار شوند،سپس یک تابه نچسب روی حرارت متوسط گذاشته و مرغ ها رو گریل کنید تا کامل پخته و طلایی شوند،از ماهیتابه در آورده و در یک بشقاب گذاشته و روی انرا بپوشانید تا گرم بماند،مقداری روغن زیتون در همان ماهیتابه اسپری کنید سیر را اضافه و تفت دهید و بعد به ترتیب قارچ،نخود و گوجه گیلاسی را اضافه کنید و تفت دهید تا قارچ ها کاراملی و نرم شوند در اخر اسفناج ،نمک و فلفل بزنید، حرارت را خاموش کنید و همراه با مرغ و پوره آووکادو سرو کنید

@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
654 views07:36
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 10:23:28
ظهرتون پر از عشق و محبت

پر از موفقيت وسرافرازی

پر از صلح وسازش

پر از دوستی ومهربانی

پر از دلخوشى

و پراز خبرهای خوب

دلتون گرم به عشق به خــــدا

#ظهرتون_بخیر

 
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
660 views07:23
باز کردن / نظر دهید