2022-08-31 11:55:50
#به_چال_گونه_های_تو_137
-بهاء الدین! لطفا داریوش رو باخودت ببر داخل. من با این جوون صحبت میکنم.
- من تو نمیرم بابا !بخدا اگه بخواد چکاوکو بزور با خودش ببره! پیداش میکنم و خونشو روی سرش خرابش میکنم.
- هه !تو غلط میکنی! سگ کی باشی که این کار رو بکنی.
دوباره فریادکشیدم:
-بس کنین دیگه! داریوش برو تو وگرنه با من طرفی! بالاخره بهاءالدین به زور داریوش را به داخل ساختمان کشاند و بقیه هم به دنبالش رفتند.قدری نفس کشیدم. سعی کردم بر خود مسلط شوم .دخترک را ترسانده بودم.نگاهش کردم .هنوز اشک میریخت. دلم داشت ریش میشد از مظلومیت و بی گناهیش !
-خواهش میکنم این قدر گریه نکن چکاوک!خودم قضیه رو درست میکنم .باشه؟ آن جوان پرخاش کنان گفت:
- نمیخواد درستش کنی! اگه قرار بود درست بشه تا الان درست شده بود.
خیلی خودم را در مقابل او کنترل میکردم .مدام یادم به این مساله می افتاد که چکاوک را توی خیابان روی زمین پرت کرده بود.حقش بود جوری سرش را توی شلوارش کنم که دیگر کمر راست نکند.پوف کلافه ای کشیدم و انگشت اشاره ام را در مقابلش گرفتم و گفتم:
-احترام خودتو نگه دار بچه !وای به حالت اگه گنده تر از دهنت حرف بزنی! منو وادار نکن از هستی ساقطتت کنم ! الانم از این جا میری
تا ما با آرامش این مشکل رو حل کنیم.
-من بدون چکاوک هیج جا نمیرم.اصلا از خودش بپرس! ببین میخواد همراه من بیاد یا نه! خودش به من زنگ زد که بیام دنبالش !ببین چقد زجرش دادن و عذابش دادن که به من پناه
آورده !تو که نمیتونی جلو یه همچین چیزایی رو توی کارخونه ات بگیری ؛اصلا در جایگاهی نیستی که منو از بردن چکاوک منع کنی آقای محترم !
چهره اش برایم آشنا بود و چقدر احساس میکردم موهای مشکی اش و سبیل و ته ریشش طبیعی نیست! اما الان وقت این حدس و گمان ها نبود! رو به چکاوک گفتم:
-ببین چکاوک! من میدونم همه ی اینا نقشه است .مطمئنم توطئه هست. فقط زمان میخوام که ثابت کنم .به من اعتماد کن دختر!
-هی مرتیکه! مگه دخترخالته که به اسم صداش میکنی! این خانم فامیل داره !شما مردهای دریاسالار همتون
یه چیزیتون میشه ها! همتون ادعای مالکیتتون سر به آسمون میذاره! چه خبر والا!
دیگر داشت صبرم را سر میبرد.به سمتش رفتم و خیلی خودم را کنترل کردم که فقط از یقه گرفتمش و گفتم:
-لطفاً خفه شو! ببند اون بی صاحابو! از اینجا برو تا کار دستت ندادم!دستش را روی دستم گذاشت تا دستم را از روی یقه اش بکند .ورزیده بود اما حریف من نشد !وقتی فهمید حریف من و شدّت عصبانیتم نمیشود؛ پوزخندی زد و گفت:
-حیف احترام سن و سالتو دارم! وگرنه همون جوری که دهن پسر تو پر خون کردم؛ دندونای تو رو هم میریختم توی دهنت!
با خشونتی بی حد و حصر از میان دندان های به هم فشرده ام گفتم:
- بریز ببینم چه جوری میریزی
مرتیکه !تمام خشمش را با چشمهایش توی صورتم ریخت ! او اصلا ارزشش را نداشت که بخاطر جنگیدن با او ذهن چکاوک را آشفته گردانم و بترسانمش! بنابراین به شدت یقه اش را رها کردم. به عقب پرت شد
-تو اگه خیلی مردی ؛همین الان گورتو از اینجا گم میکنی تا من بتونم به این مساله رسیدگی کنم و مقصر اصلی رو پیدا کنم .نه اینکه اینجا وایسی و مدام تنش ایجاد کنی!
-هر کاری دلتون میخواد بکنین .اما من چکاوک رو با خودم میبرم.
داشت مرا به مرز جنون میرساند از عصبانیت! آن هم با چکاوک ،چکاوک گفتن های مداومش! جوری که به اندازه ی کافی دلیل به من میداد تا او را بکشم! آن هم جوری که اثری از او
باقی نماند! اما قبل از شروع هر جنگ دوباره ای ،چکاوک به میان ما آمد و ملتمسانه گفت:
-خواهش میکنم ! من دیگه تحمل ندارم آقا ضیاء الدین ! بذارین من با کم ... یعنی ... با مانی برم. اونقدر تو این چند ساعت حرف شنیدم که دیگه پیمونم پر شده !بزارین برم!تو رو خدا مخالفت نکنین!
-اومدم که ازت دفاع کنم چکاوک! بابای همشون رو درمیارم ! چشم من رو دور دیدن و همچین الم شنگه ای به پا کردن !دقیقاً روزی رو انتخاب کردن که من نبودم که هر غلطی دلشون خواست بکنن ! من رئیس توام !هر اتفاقی بیفته به من مربوط میشه نه به هیچکس دیگه! دیگه نمیتونن هیچ حرفی بهت بزنن .مثل شیر پشتت وایمیستم ! تو
که منو میشناسی !درمانده گفت:
- من میخوام با مانی برم! دیگه نمیتونم اینجا بمونم!
درمانده گفتم:
-چکاوک !خواهش میکنم ... نرو با
اون !تمام وجودش پر از گریه بود وقتی که گفت:
@yehesse_gashang
ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
910 views08:55