Get Mystery Box with random crypto!

یه حس قشنگ

لوگوی کانال تلگرام yehesse_gashang — یه حس قشنگ ی
لوگوی کانال تلگرام yehesse_gashang — یه حس قشنگ
آدرس کانال: @yehesse_gashang
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 4.71K
توضیحات از کانال

#تبلیغات ارزان، از تبلیغات غافل نشوید
بهترین کانال تلگرام
ســــاخــــت قــــشــــنــــگــــتــــریــــن ڪــلــــیــــپــــهاے اســــمــــے تــــولــــد و ســالــگــرد ازدواج عــاشــقــانــه جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید 👇 👇
@najibzadeh_Ariyayii

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2022-08-31 20:16:41 اولرم سنسیز عشقیم
گولمرم سنسیز عشقیم
سئوجم سنی عشقیم
عمور بویو من عشقیم..


«تقدیم سنه نازلی سئوگلیم

#نازنینم عاشقونه دوستتدارم وتاابدعاشقونه کنارتم عشقم »



@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
512 views17:16
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 19:27:28
عاشقِ شوریده دل
در دفترِ شعرش نوشت
هرکسی یک دلبرِ جانانه دارد
من " تـــــــ♡ـــــو " را . .


@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
602 views16:27
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 19:06:55
سخت بیمارم و غیر از تو هوس نیست مرا

به عیادت به سرآ تا به سر آید هوسم

نیست در کوی توام راه خلاص از پس و پیش

چه کنم چاره ز پیش آمد و دشمن ز پسم


@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
642 views16:06
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 13:01:38
#ترفند ساده و راحت
خانما از دستش ندید



@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
1.0K views10:01
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 11:56:20سامان جلیلی
کور
#خاطره_انگیز
⃟○━━─ ❚❚ ▷
─── ⇆
‌‌
@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
974 views08:56
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 11:55:50 #به_چال_گونه_های_تو_137



-بهاء الدین! لطفا داریوش رو باخودت ببر داخل. من با این جوون صحبت میکنم.
- من تو نمیرم بابا !بخدا اگه بخواد چکاوکو بزور با خودش ببره! پیداش میکنم و خونشو روی سرش خرابش میکنم.
- هه !تو غلط میکنی! سگ کی باشی که این کار رو بکنی.
دوباره فریادکشیدم:
-بس کنین دیگه! داریوش برو تو وگرنه با من طرفی! بالاخره بهاءالدین به زور داریوش را به داخل ساختمان کشاند و بقیه هم به دنبالش رفتند.قدری نفس کشیدم. سعی کردم بر خود مسلط شوم .دخترک را ترسانده بودم.نگاهش کردم .هنوز اشک میریخت. دلم داشت ریش میشد از مظلومیت و بی گناهیش !
-خواهش میکنم این قدر گریه نکن چکاوک!خودم قضیه رو درست میکنم .باشه؟ آن جوان پرخاش کنان گفت:
- نمیخواد درستش کنی! اگه قرار بود درست بشه تا الان درست شده بود.
خیلی خودم را در مقابل او کنترل میکردم .مدام یادم به این مساله می افتاد که چکاوک را توی خیابان روی زمین پرت کرده بود.حقش بود جوری سرش را توی شلوارش کنم که دیگر کمر راست نکند.پوف کلافه ای کشیدم و انگشت اشاره ام را در مقابلش گرفتم و گفتم:
-احترام خودتو نگه دار بچه !وای به حالت اگه گنده تر از دهنت حرف بزنی! منو وادار نکن از هستی ساقطتت کنم ! الانم از این جا میری
تا ما با آرامش این مشکل رو حل کنیم.
-من بدون چکاوک هیج جا نمیرم.اصلا از خودش بپرس! ببین میخواد همراه من بیاد یا نه! خودش به من زنگ زد که بیام دنبالش !ببین چقد زجرش دادن و عذابش دادن که به من پناه
آورده !تو که نمیتونی جلو یه همچین چیزایی رو توی کارخونه ات بگیری ؛اصلا در جایگاهی نیستی که منو از بردن چکاوک منع کنی آقای محترم !
چهره اش برایم آشنا بود و چقدر احساس میکردم موهای مشکی اش و سبیل و ته ریشش طبیعی نیست! اما الان وقت این حدس و گمان ها نبود! رو به چکاوک گفتم:
-ببین چکاوک! من میدونم همه ی اینا نقشه است .مطمئنم توطئه هست. فقط زمان میخوام که ثابت کنم .به من اعتماد کن دختر!
-هی مرتیکه! مگه دخترخالته که به اسم صداش میکنی! این خانم فامیل داره !شما مردهای دریاسالار همتون
یه چیزیتون میشه ها! همتون ادعای مالکیتتون سر به آسمون میذاره! چه خبر والا!
دیگر داشت صبرم را سر میبرد.به سمتش رفتم و خیلی خودم را کنترل کردم که فقط از یقه گرفتمش و گفتم:
-لطفاً خفه شو! ببند اون بی صاحابو! از اینجا برو تا کار دستت ندادم!دستش را روی دستم گذاشت تا دستم را از روی یقه اش بکند .ورزیده بود اما حریف من نشد !وقتی فهمید حریف من و شدّت عصبانیتم نمیشود؛ پوزخندی زد و گفت:
-حیف احترام سن و سالتو دارم! وگرنه همون جوری که دهن پسر تو پر خون کردم؛ دندونای تو رو هم میریختم توی دهنت!
با خشونتی بی حد و حصر از میان دندان های به هم فشرده ام گفتم:
- بریز ببینم چه جوری میریزی
مرتیکه !تمام خشمش را با چشمهایش توی صورتم ریخت ! او اصلا ارزشش را نداشت که بخاطر جنگیدن با او ذهن چکاوک را آشفته گردانم و بترسانمش! بنابراین به شدت یقه اش را رها کردم. به عقب پرت شد
-تو اگه خیلی مردی ؛همین الان گورتو از اینجا گم میکنی تا من بتونم به این مساله رسیدگی کنم و مقصر اصلی رو پیدا کنم .نه اینکه اینجا وایسی و مدام تنش ایجاد کنی!
-هر کاری دلتون میخواد بکنین .اما من چکاوک رو با خودم میبرم.
داشت مرا به مرز جنون میرساند از عصبانیت! آن هم با چکاوک ،چکاوک گفتن های مداومش! جوری که به اندازه ی کافی دلیل به من میداد تا او را بکشم! آن هم جوری که اثری از او
باقی نماند! اما قبل از شروع هر جنگ دوباره ای ،چکاوک به میان ما آمد و ملتمسانه گفت:
-خواهش میکنم ! من دیگه تحمل ندارم آقا ضیاء الدین ! بذارین من با کم ... یعنی ... با مانی برم. اونقدر تو این چند ساعت حرف شنیدم که دیگه پیمونم پر شده !بزارین برم!تو رو خدا مخالفت نکنین!
-اومدم که ازت دفاع کنم چکاوک! بابای همشون رو درمیارم ! چشم من رو دور دیدن و همچین الم شنگه ای به پا کردن !دقیقاً روزی رو انتخاب کردن که من نبودم که هر غلطی دلشون خواست بکنن ! من رئیس توام !هر اتفاقی بیفته به من مربوط میشه نه به هیچکس دیگه! دیگه نمیتونن هیچ حرفی بهت بزنن .مثل شیر پشتت وایمیستم ! تو
که منو میشناسی !درمانده گفت:
- من میخوام با مانی برم! دیگه نمیتونم اینجا بمونم!
درمانده گفتم:
-چکاوک !خواهش میکنم ... نرو با
اون !تمام وجودش پر از گریه بود وقتی که گفت:

@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
910 views08:55
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 11:55:23 #به_چال_گونه_های_تو_136



خدایا پس چرا این جاده ها تمام نمیشد و من نمی رسیدم.با سرعت خیلی بالا رانندگی میکردم و فقط امیدوار بودم بتوانم سالم به مقصد برسم. وقتی رسیدم کاملا شب شده بود و هوا تاریک بود و در پارکینگ کارخانه تنها چند اتومبیل که متعلق به افراد حاضر در جلسه بود؛ وچند ماشین سنگین که جزو اموال کارخانه به شمار میرفت پارک شده بود.سر و صدا از محوطه ی کارخانه به گوش میرسید.با بوق های ممتد،آقای مظفری را متوجه کردم.به سرعت در را باز کرد و با من با اتومبیل وارد شدم و خودم را به محوطه رساندم. داریوش را دیدم که با پسر قد بلند و ورزیده ای مشغوله جر و بحث و دعوا و کتک
کاری بود.از اتومبیل پایین پریدم و به سرعت به سمتشان رفتم تا جدایشان کنم.دیدم که چکاوک کنارشان بال بال میزد و نمیتوانست جدایشان کند.رویا و بهاءالدین و ملاحت و فرمنش را دیدم که از سمت ساختمان به سمت این دو میدویدند.خودم را وسط انداختم و هر دویشان را از هم جدا کردم.
- چه خبرتونه؟ مگه اینجا چاله
میدونه؟ چکاوک را نگاه کردم و نگران و آرام گفتم:
-حالت خوبه؟سری به نشانه مثبت تکان داد.اما هنوز گریه میکرد.ترسیده بود طفلکیِ من!میلرزید و من چقدر دوست داشتم او را در آغوش بگیرم
و از همه ی این تنشها و تلاطمات دورش کنم و کرور کرور آرامش به وجودش تزریق سازم.او را بغل بزنم و سوار اتومبیل کنم و به دورترین نقطه ی دنیا ببرم! شاید که بتوانم روح آسیب دیده اش از اینهمه حرفهای سنگینی که شنیده بود را کمی التیام بخشم .صدای بد و بیراه های داریوش و آن جوان کل کارخانه را برداشته بود.داریوش با خشم و غیضی بی نهایت فریاد میزد.
- تو غلط میکنی!مگه تو کیه چکاوکی!
-من همه کس و کارش ام.تو رو سنن؟! تو کی هستی؟
حدسم درست بود! آن جوان همان مانی بود!رویا کنارم ایستاد و گفت:
- چه خوب کردین اومدین آقا ضیاء الدین! توروخدا ببینین! خودشون و کس و کارشون اینجارو کردن بازار شام!نگاه تندِ معناداری به او انداختم و هیچ نگفتم .از آن نگاه ها که تا آخرش را میخواند و لرزه بر اندامش می انداخت مانی به سمت چکاوک رفت.مچ دستش را گرفت تا او را از کارخانه ببرد.داریوش به سمتش حمله برد.دستش را به تخت سینه ی او زد و او را نقش برزمین کرد.
- میگم دست از سرش بردار نفهم ! ولش کن شارلاتان.
مانی مجددا از روی زمین بلند شد تا به او حمله کند. سربزنگاه جلویش را گرفتم.
- صبر کن ببینم جوون! بسه دیگه!
آروم بگیرین.درحالی که به زور مانی را از داریوش دور میکردم ؛بهاءالدین شانه های داریوش را گرفته بود تا نگذارد او به سمت مانی حمله کند. مانی در جواب داریوش فریاد زد:
- توی کثافت صفات و القاب خودتو به دیگران نسبت نده.آقا! ایهاالناس! من اومدم این دختر رو از این جهنم دره ببرم و نجاتش بدم.اصلا من رفیقشم.اصلا عموش منو گذاشته واسه کمک کردن بهش! با من اومدنش به هیچ کدومتون مربوط نمیشه!
عصبی رو به او گفتم:
-احترام خودتو نگه دار پسر! من خودمم نمیذارم بیاد! نمیتونم که دختر مردم رو همین جوری دست تو بدم.
-دست شما بود خیلی حالش خوب بود؟میبینم در عرض دو دقیقه کل خلافهای دنیا رو به نامش زدین !دزدش کردین.بهش تهمت زدین.بسه دیگه! بریم چکاوک!
رویا رو به من گفت:
-هیچ کس نباید از این کارخونه بیرون بره ضیاء خان !تا تکلیف مقطعات مفقود شده مشخص بشه.
و من نگران چکاوک بودم.این همه تنش را برنمی تابید.نمیتوانست تحمل کند اینگونه به او تهمت بزنند و بعد هم این گونه در مقابل چشمانش به قصد کشت همدیگر را کتک بزنند.سر و صورتی برای مانی و داریوش نمانده بود.داریوش خون های داخل دهانش را روی زمین تف کرد و گفت:
-اینجا حریم شخصی ماست و تو بیخود کردی به حریم این کارخونه تجاوز کردی.همین الان زنگ میزنم پلیس بیاد کت بسته ببرتت کثافت شارلاتان!
- هرغلطی دلت میخواد بکن! دست از سر چکاوک بردارین! ولش کنین!
و دوباره مچ دستش را گرفت تا او را از محوطه خارج کند.این وسط تنها کسی که داشت در بین این حجم از جدال و کشمکش ها آسیب میدید این دختر بود.و من برخلاف میل قلبی ام که می خواستم صورت این پسر را با مشت هایم سرویس کنم؛ بخاطر چکاوک هم که شده؛ باید آنها را به آرامش میطلبیدم.هرچند دلم میخواست دهان آن مردک مدعی که ادعای مالکیتش نسبت به چکاوک داشت گوش عالم را کر میکرد؛ جوری سرویس کنم و دندان هایش را توی دهانش بریزم که دیگر حتی جرأت نکند اسم چکاوک را بیاورد!کاش میتوانستم اعلام کنم این دختر حق من است! تحت حفاظت من است! در چهارچوب مالکیت من است! و هیچ
کس حق ندارد به او نگاه بد کند! چه برسد به این که دستش را بگیرد و بخواهد او را با خود ببرد.اما چاره ی کار این نبود. تجربه ی چهل و چهار ساله ام به من میگفت دست از این احساساتی شدن ها بردارم و آنچه که به نفع چکاوک است انجام دهم. بنابراین گفتم:



@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/
753 views08:55
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 11:55:05 #به_چال_گونه_های_تو_135



و بدون اینکه منتظر کوچکترین حرفی از هرکدامشان باشم؛ در مقابل چشم همه شان دست چکاوک را گرفتم و او را از ساختمان خارج کردم
از ساختمان که خارج شدیم نگاه مظلومانه و پراز اشکش را به من داد و گفت:
- آقا داریوش من حتی تو محوطه هم نمیخوام بمونم.من میخوام از اینجا برم .دارم خفه میشم. خواهش میکنم بذارین برم .
نمیدانستم چگونه او را تسکین دهم. نمیگذاشت بغلش کنم .وگرنه در میان آغوشم آرامش می کردم. نمیگذاشت
بازویش را بگیرم ،شانه اش را بگیرم ،اشک هایش را پاک کنم! حتی دستش را از میان دستم کشید! به ناچار با چشمهایی که سعی داشت آرامش را تزریق کند؛نگاهش کردم و با لحنی مطمئن و حمایتگرانه گفتم:
-عزیز دلم! میدونم خیلی شرایط سختی رو تجربه میکنی !من اگه جای تو بودم همین حس و حال رو داشتم. لطفاً یکم تحمل کن.میبینی که مجبوریم بمونیم تا قضیه روشن بشه و اون کسی که مقصره دستش رو بشه.نمیتونیم بریم.
-من...من...به مانی پیام دادم. داره میاد دنبالم.
سرزنش بار نگاهش کردم.
- چرا به اون زنگ زدی؟ اون وقت فکر میکنه هر وقت که توی مخمصه میوفتی بهش زنگ میزنی و بهش احتیاج پیدا میکنی،و این باعث میشه سوء استفاده کنه و خواسته‌های نامربوطشو بهت بگه. نباید این کارو میکردی .همین الان بهش زنگ بزن و بگو که نیاد.لحن تحکمی ام برایش سنگین بود؛ او که امروز تا این اندازه حرف شنیده بود. مظلومانه نگاهم کرد
- بزارین برم! من دارم خفه میشم! میون این همه دروغ و سیاست بازی و نیرنگ حالم داره بهم میخوره.
- میدونم! منم همینطور! اما ناچاریم صبر کنیم تا بابام بیاد و تکلیف همه روشن کنه .عمو بها اخلاق بابام دستشه .میدونه خوشش نمیاد توی حوزه اش کسی دخالت کنه.برای همینه که بطور محسوس دخالت نمیکنه، اون هیچ وقت توی حیطه ی کاری پدرم دخالت نکرده، باید صبر کنیم بابام بیاد، الاناست که برسه.
- اما من دیگه نمیتونم صبر کنم!
داشتم با او بحث میکردم که صدای بوق تیبای سفید رنگی از جلوی در کارخانه به گوش رسید! خود ناکس اش بود!

*ضیاءالدین*

دیوانه وار رانندگی میکردم.از وقتی داریوش با من تماس گرفته بود و خیلی خلاصه ماجرا را برایم تعریف کرده بود؛ داشتم دیوانه میشدم.
باورم نمیشد اینگونه چشم مرا دور دیده باشند و این دختر را به سیخ کشیده باشند! باورم نمیشد حدس داریوش درست باشد و رویا همچین کاری کرده باشد! باورم نمیشد حاضر شده باشد به خاطر حسادت به این دختر ،اینچنین آبروی او را دستمایه قرار دهد.آن هم دختری که قدم به قدم کارها و رفتارهایش را میسنجید
و حواسش بود تا کج نرود و دست از پا خطا نکند و حرف بی ربط نزند و رفتاری که باعث ایجاد شایعه و شبهه شود را انجام ندهد. بیچاره چکاوک که مورد هدف شوم نقشه های نامردانه ی رویا قرار گرفته بود!به داریوش گفته بودم نامحسوس از جلسه ای که برگزار کرده بودند؛فیلم بگیرد و برایم بفرستد. در حین رانندگی فیلم را تماشا کرده بودم.همه چیزِ این فیلم اعصابم را به هم ریخته بود.اما بیشتر از همه گریه های چکاوک بود که داشت مرا به جنون میرساند.چکاوکِ من! عزیز من! مظلومانه نشسته بود و فقط اشک میریخت و حتی یک کلمه در دفاع از خود نمیگفت.و چه بی رحمانه مورد
اصابت حرفهای سنگین رویا قرار میگرفت. میدانستم که اگر کار رویا بود؛ برای انجام نقشهاش به یک یار نیاز داشت. یک نفر که به واحد انبارداری رفت و آمد داشته باشد
و هیچ کس به اندازه فرمنش شک من را برانگیخته نمی کرد !داریوش هم دقیقاً همین حدس را زده بود و حتی میگفت احتمال زیاد دوربین های مداربسته را هم دست کاری کرده اند.بالاخره هرچه بود فرمنش از همان اول از حضور چکاوک راضی نبود.چکاوک باعث شده بود او دیگر نتواند پایش را روی پای دیگر بیاندازد و کل وقت کاریِ کارخانه را به استراحت و انجام کارهای شخصی بپردازد. چکاوک باعث شده بود او به خود تکانی بدهد و کار کند و مدام در رفت و آمد باشد. پس او هم میتوانست همچون رویا دل پری از چکاوک باشد و بدش نیاید که او را از کارخانه بیرون بیاندازد.اما کور خوانده اید! میدانم چه حسابی از شما صاف کنم !فقط باید مدرک جمع میکردم. بدون مدرک نمیشد به دل حادثه زد. به داریوش گفته بودم خودش را کنترل کند تا من برسم ! هرچند میدانستم نمیتوانست و کلی بد و بیراه نثار هردویشان میکرد.نوش جانشان! کاش همین کار را میکرد و یک دل سیر آنها را با حرفهای قشنگ و کلمات بی ادبانه اش مزین مینمود!هیچ کس حق نداشت این گونه به دیگری بتازد و تهمت بزند. مخصوصا چکاوک که آزارش به مورچه هم نمی رسید !هیچ کس حق نداشت این دختر بیگناه و مظلوم را اینگونه مورد قضاوت های بیرحمانه قرار دهد!



ادامه دارد ...

@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
695 views08:55
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 11:54:42 #به_چال_گونه_های_تو_134



- این وسط مهم اینه که چند تا از قطعات کوچکی که توی انبار بوده و فوق العاده گرون قیمته؛ الان سرجاش نیست و طبق مدارکی که خانم مشتاق به من نشون دادن؛ آخرین بار آقای فرمنش قطعات رو دیروز ظهر دیده و بعد از اون دیگه قطعا دیده نشده!و تنها کسانی که از دیروز تا الان به انبار رفت و آمد داشتن؛کارگران انبار بودند و خانم سایانی!از اونجایی که این قطعات در گاوصندوق بزرگ انبار نگهداری میشن و کلید گاوصندوق رو فقط آقای فرمنش و خانم سایانی و داریوش دارن؛ میتونیم بگیم یکی از این سه نفر از این قطعات باخبره،داریوش که از دیروز به کارخونه نیومده بود؛ آقای فرمنش که از دیروز ظهر دیگه به انبار سر نزده و این رو دوربینا هم تایید میکنن.و خانم سایانی که از دیروز تا الان چند بار به انبار سر زدن و حتی دوربین نشون میدن که یک بار به سر وقت گاوصندوق رفتن !
باز هیچ نمیگفت! باز از خود دفاع نمیکرد! فقط گریه میکرد و گریه میکرد! آنقدر این تهمت برایش سنگین بود که زبانش بند آمده بود! عمو بها رو به چکاوک گفت:
-دخترم! تو باید حرف بزنی!باید از خودت دفاع کنی،من نمیخوام خیلی توی کار کارمندای ضیاءالدین دخالت کنم ،چون میدونم خوشش نمیاد،اما اگه تو برامون صحبت کنی و جریان رو تعریف کنی، خیلی از مسائل حل میشه.
چکاوک حرفی نمیزد؛ فقط اشک میریخت ،من رو به جمع گفتم:
- این کار اصلی چکاوکه که به دفعات تمام اجناس انبار رو چک کنه.ازجمله اجناسی که توگاوصندوق هست.اصلا خود اون گفت که امروز آخرین بار که گاوصندوق رو چک کرده، همه قطعات سرجاش بوده!
- ببین عمو جون! من اصلا دلم نمیخواد به خانم سایانی تهمت بزنم! ایشون یکی از بهترین کارمند های ما هستند .اما حساب دو دو تا چهارتاست! دوربین مدار بسته رو هم باید در نظر گرفت! خوب این دختر باید صحبت کنه و از خودش دفاع کنه.باید دلیلی داشته باشه مبنی بر اینکه این قطعات ممکنه کجا باشه یا
برداشتنش کار چه کسایی باشه!
-عموجون! اگه بخوان برای کسی پاپوش درست کنن ،هزارتا کار میشه کرد.میشه دوربینا رو دستکاری کرد.میشه به راحتی دروغ گفت میشه غلطای اضافه ی زیادی کرد.رویا مشتاق در جواب صحبت هایم پوزخند صدا داری زد.رو به او با
همان لحن تند و گزنده گفتم:
- بخندین! بابام داره میاد! ببینم اون موقع که اومد هم میتونین اینقدر خونسرد باشین و پوزخند بزنین !ناگهان رنگ از رویش پرید.
-آقای دریاسالار که ماموریت تشریف دارن !
-ماموریت تشریف داشتن! خوب میدونی که چقدر به کارمنداش اهمیت میده و روشون حساسیت داره !بهش گفتم قضیه چیه و چه کسی مورد اتهام قرار گرفته! ماموریت رو نصفه و نیمه ول کرده و داره میاد! بدونین که خیلی وقته از رودان حرکت کرده و الاناست که برسه میدانستم پدرم نقطه ضعفش بود .هرکاری در این دنیا انجام میداد برای رسیدن به این مرد بود.هر دروغ و دغلی که به کار میبرد؛ پای هر کس را که از این کارخانه میبرید، هر اتهامی که به هر کس میزد هر جلف بازی و عشوه گری و ناز و غمزه ای که می آمد همه برای رسیدن به پدرم بود.اما کور خوانده بود.من به اهدافش کاری نداشتم. اما نمیگذاشتم به خاطر اهدافش چکاوک را مورد
تهمت قرار دهد و او را از کار کردن در این کارخانه دور کند. نمی دانم حالا برای چه میخواست اهدافش را از طریق ضربه زدن به چکاوک اعمال کند! شاید میخواست این گونه جلوی پدرم خودی نشان دهد و دوباره حضور انور خودش را برایش به رخ بکشد،و یا شاید احساس میکرد دارد به دست فراموشی سپرده میشود و باید کاری کند و خود را دو مرتبه نشان دهد. بلکه بتواند توجهی هر چند کوچک از پدرم دریافت کند .این زن دیوانه بود! و من حالا بدجور میخواستم حالش را بگیرم ،چکاوک از جایش بلند شد و گریان گفت :
-من ...من میخوام برم .دیگه تحمل ندارم .
و نگاه مظلومش را به من دوخت .با دستم اشاره کردم که به سمت من بیاید.
- بریم عزیزم!دوباره رویا مشتاق به حرف آمد:
-آقاداریوش ایشون اجازه ندارن از کارخونه خارج بشن .نه تا وقتی که تکلیف قطعات معلوم نشده .
در چشمهایش چشم دوختم و جسورانه و با وقاحت تمام گفتم :
-این شما نیستی که تعیین میکنی و تصمیم میگیری! در واقع شما به هیچ وجه حق تصمیم گیری برای مسائل این کارخونه رو نداری خانم
محترم !ما آدما کی میخوایم بفهمیم که اگه یه ذره شخصیت برای خودمون قائل باشیم؛ اینقدر خودمونو برای رسیدن به چیزی یا کسی توی دست و پا نندازیم !و قبل از اینکه خطاب و عتاب عمو بها را بشنوم گفتم:
-ما میریم تو محوطه یکم هوا بخوریم،بابام که اومد برمیگردیم داخل.



ادامه دارد ...

@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
704 views08:54
باز کردن / نظر دهید
2022-08-31 11:54:18
#تلنگر
گذر زمان ...


@yehesse_gashang

ما را در اینستا گرام دنبال ڪنید
https://instagram.com/yehessegashang
712 views08:54
باز کردن / نظر دهید